گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

عشق ممنوعه شدیم...

سلام چشم عسلی.. چشم سبز و عسلی.. 

قشنگترین رنگها رو خدا در چشمای تو ریخته...

بهم گفتی " شدیم عشق ممنوعه" 

آره میدونم نباید برات بنوسیم... میدونم ممنوعه.. ولی خیانت نیست.. قول میدم... تو من رو میشناسی.. من زخم خوردم.. حتی از تو گذشتم که به کسه دیگه زخم نزنم... زندگیم رو تباه کردم که زخم نزنم... خیانت نکنم...

ولی من حالم با یاد عشقت خوبه.. قلمم به یاد تو مینویسه... روحم با فکر تو حیات میگیره...

آره شدم مثل این فیلما... خیلی چیزا هست که نمیشه حلشون کرد... انقدر  خسته ام که... فقط دلم میخواهد چراغ ها خاموش شوند.. من باشم و یه اتاق خالیه امن... بنشینم و ساعت ها رو با خیال عشق سر کنم..

نمیخوابم که مبادا از فکرم برود... میخوابم که شاید به خوابم بیاید...

راستی هنوزم برایم مینویسی؟ هنوزم با وجود شریک لحظه هات.. و با وجود اسیری من... به من فکر میکنی؟ هنوزم آرومم آروم یکی دیگه هم هست....؟ هنوزم بهم سر میزنی شاید چیزی پیدا کنی؟

نه من که گمان نمیکنم... من برای تو یک ممنوعم... یک خیال که فکر بهش رو هم خیانت میدونی...

من وقتی سر سفره سفید نشستم... وقتی با بغض و با گریه با اجازه بزرگترها بعله  گفتم... در دلم آشوب بی عشقی بود... میدونستم تا آخر عمر اون رو شریک عاشقیه خودم نمیکنم... میدونستم هیچوقت دیگه عاشق نمیشم... خیلی سخت بود ادامه این راهی که انتخاب کرده بودم.... الان میفهمم که ای کاش که از تو فرار نمیکردم... کاش اون ترس رو انتخاب میکردم...

دیگه گذشت...

ولی از دل من هیچ چیز نگذشت...

تو حق خوشبخت شدن داری... هنوز مریم هایی هستند که عاشق تو شوند... هنوز مریم هایی هستند که اسیر نفسشان نشوند و تا آخر عمر مثل من روحشان را برای تو نگه دارند... هنوز چشمان تیره ای هستند که هرجا نگاه میکنند.. هر جای بوی عشق میدهد.. هر جا حرف از عشق میشود... فقط تورا ببینند...........

هنوز مریمی هست که قصه لیلی و مجنون بداند...

من قلمم را.. مدیون تو هستم... گفتی دیگر حق نداری برایم بنویسی... چطور میتوانم؟؟ چطور.... این دستها با عشق مینویسد.. از عشق منویسد... از تو ننویسد؟ دیگر عشق نمیشود که....

مینویسم... من برای چشمان سبز تو در دلم مینویسم... از دوریت... از خانمان... از بچه هایی که باید تورا پدر و مرا مادر صدا میکردند... برای لیلی و مجنون هایی که غصه ما باید با همه شان فرق میداشت...

غصه ما باید به آخر میرسید... کلاغا بخونشون میرسیدن... عشق به سرانجام میرسید... ما باید فرق میداشتیم... ما نباید "تا کی" میداشتیم....

من برای "ما" یی مینویسم که بازیچه دست مردم شد... "ما" یی که تو ازش گذشتی و بعد من ازش "ترسیدم"

از من نخواه که ننویسم... نگو که خیانته... که نیست... مینویسم که خیانت نکنم... مینویسم که بتونم تلاش کنم... مینویسم که نمیرم... من باید بنویسم چشم عسلی... من باید بنویسم...

ببین... ٥ سال سکوت باعث چی شد.... 

نگو که ننویسم.....

حال و روزم مثل خیلی روزا خوش نیست.. کلافه ام.. نمیدونم تا کی صبر و تحمل دارم... نمیخواهم باز به خودم بیام و ببینم خیلی گذشته و یه مانع بزرگتر دارم برای راحت و آزاد فکر کردن به عشق...

دلم یه زمان طولانی برای خودم میخواهد... پس کی زمان، زمان من میشود؟ پس کی زمان آنچه من میخوام میشود؟ کی میرسد ....؟ اصلاً میرسد؟ 

یا باز هم  باید دست دراز کنم و خیال بچینم.... افسوس...

من الان که ٢٦ سال دارم افسوس ٢٠ سالگیم را میخورم... نمیخواهم ٣٢ ساله شوم و آه ٢٦ سالگییم را بکشم...

خسته ام چشم عسلی... خسته...

کاش حالم خوب شود... کاش زودتر همه چیز یه جور دیگر شود....

به من نگو که ننویسم....

من از "ما" ننویسم میمیرم...

از حال هم خبر نداریم

وای از حال هم خبر نداریم
دوریمو این تنهاییو باور نداریم
وای بغضم با گریه وا نمیشه
میخوام فراموشت کنم اما نمیشه
آهه شبایه سرده من چیزی نپرس از درد من وقتی خرابه حالو روزم
راهی ندارم بعد از این چیزی نمیپرسم ببین دارم تو آتیشت میسوزم
لعنت به هر چی رفتنه این بغضه سنگین با منه سنگین تر از خواب زمستون
حالم بده حالم بده نفس نفس بند اومده دارم میخونم تو خیابون
وای از حال هم خبر نداریم دوریمو این تنهاییو باور نداریم
وای بغضم با گریه وا نمیشه باید فراموشت کنم اما نمیشه
آهه شبایه سرده من چیزی نپرس از درد من
وقتی خرابه حالو روزم
راهی ندارم بعد از این چیزی نمیپرسم ببین
دارم تو آتیشت میسوزم
لعنت به هر چی رفتنه این بغضه سنگین با منه
سنگین تر از خواب زمستون
حالم بده حالم بده نفس نفس بند اومده
دارم میخونم تو خیابون
لالالا لای لالای لای
آهه شبایه سرده من چیزی نپرس از درد من
لالالا لای لالای لای

راهی ندارم بعد از این چیزی نمیپرسم ببین









پ.ن:

میدونم همه به چه چشمی من رو نگاه میکنن حالا که همه چیز رو میدونن...

اونایی که عشق رو تجربه کردن شاید و فقط شاید یه ذره از حال و دردمو بفهمن

گناه من از اول هم دیر رسیدن به تو بود... هیچ وقت اونقدر کامل نبودم که جز من چشمت روی همه بسته بشه... کم بودم.. لال بودم... نتونستم به موقع بهت ثابت کنم که عاشقم... اگه زود بهت نشون داده بودم حسم رو کامل... شاید هیچ کدوم از اون اتفاقای نحس نمیافتاد... شاید تو هم زود تر عاشق میشدی... شاید من دیگه نمیترسیدم از با تو بودن... از انتقام و از "تا کی" گرفتن "ما"

شاید اگه نمیترسیدم.. اون شب همه چی درست میشد... آره همون شبی که به سرم زد بیام و باهات حرف بزنم...

دیگه گذشته.. دیگه چیکار میتونم بکنم....؟ 

از اون شب، آخرین روزی که بهت مسیج دادم و توافق کردیم که دیگه هیچ وقت باهم حرف نزنیم...  همون شب.. یه اتفاق بدتر به اتفاقایی که افتاده بود اضافه شد..... دلیلی شد که اون برگرده خونه... آره.. یه نفر آمار خونمو درآورده بود و فهمیده بود که من یه دختر تنهام....  دیگه بقیشو دلم نمیره به نوشتن... ترس همه وجودمو میگیره... دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم و یادآوریش کنم حتی توی فکر خودم....... هنوز جای کفشای اون آدم لعنتی روی فرش ها هست... امیدوارم پیداش کنن....

 همه اینها تاوان اینه که ما بهم نرسیدیم.... تو از من گذشتی و من از تو... بچگی کردیم... 

کاش میشد الان همه چیز رو درست کنم... 

چرا میترسم؟ تو بگو....؟

چرا همه میگن اشتباه نکن.. واسه زندگیت تلاش کن؟

چرا یکی از من نمیپرسه تو چی  دوست داری؟ 

چرا یکی نمیگه تا الان اشتباه کردی از این به بعد اشتباه نکن... برو و به هر قیمتی که شده بدستش بیار...؟ چرا هیچ کس من رو با تو نمیخواد؟ چرا هیچ کس عشق رو نمیفهمه......؟

چرا الان؟؟ چرا الان که چند روز بیشتر به جدایی نمونده بود باید این اتفاقا میافتاد؟؟ چرا الان یادش افتاده که باید زندگیش رو جدی بگیره؟ چرا الان که بعد از ٥ سال تونستم حس واقعیم رو به تو بگم....؟ چرا چرا چرا برگشتم سر خونه اول؟ چرا برگشتم به آبان ٥ سال پیش؟...

چشم عسلیه مریم... چرا؟ 

نمیخوام دوباره یه ٥ سال دیگه بگذره و بخودم بیام ببینم بازم سر خونه اولم.. نمیخوام چشمامو ببندمو ٥ سال دیگه باشه و ببینم از اینم دیرتر شده... دیگه نمیخوام اشتباه کنم... چرا دیر بخشیدمت... چرا وقتی دلم صاف شد که فکر کردم تو دیگه من رو نمیخوای...؟ چرا چشم عسلی؟ چرا؟ 

دیشب با روناک حرف زدم... تمام اعترافاتم رو به اونم گفتم... باید میدونست که به اونم دروغ گفتم که از تو گذشتم...

میترسم... کاش تو بودی و دل و جرات داشتم... کاش تو بودی منم بودم ... کاش ما بودیم و دیگه هیچکی نبود...

کاش من الان این نبودم... کاش حالم خوب بود... کاش این نبود حالم....

کاش بیخیالم میشد.. کاش بیشتر از این تلاش نکنه... کاش اون موقع که خیانت کرد قید همه چیز رو میزدم... کاش اون موقع که رفتم پاریس دیگه بر نمیگشتم... کاش اون شب که ضربانم رفت .... دیگه بر نمیگشت....

خسته ام چشم عسلی... خسته ام 

این بغضا با گریه هم حل نمیشن...

کاش انقدر سنگ دل بودم که قید همه رو میزدم... دلم به حال کسی نمیسوخت... کاش هیچ کس برام مهم نبود... کاش همه چیز عوض شه... کاش آروم شم...

٦سال تو خودم ریختم... فکر نمیکردم کم بیارم.... 

کاش بودی... کاش تو کمکم بودی... کاش تنها بودیم... کاش "ما" بودیم....

کاش "ما" میشدیم...

کاش بشیم.....

کاش............

شجاعت؟ یا حقیقت؟ واقعیت؟ یا دروغ؟ باور؟ یا انکار؟

اگه دروغ بود.. اگه چرت گفتم.. اگه لال موندم

پس چرا نامه ای که برام نوشتی رو هنوز دارم...؟