سلام چشم عسلی.. چشم سبز و عسلی..
قشنگترین رنگها رو خدا در چشمای تو ریخته...
بهم گفتی " شدیم عشق ممنوعه"
آره میدونم نباید برات بنوسیم... میدونم ممنوعه.. ولی خیانت نیست.. قول میدم... تو من رو میشناسی.. من زخم خوردم.. حتی از تو گذشتم که به کسه دیگه زخم نزنم... زندگیم رو تباه کردم که زخم نزنم... خیانت نکنم...
ولی من حالم با یاد عشقت خوبه.. قلمم به یاد تو مینویسه... روحم با فکر تو حیات میگیره...
آره شدم مثل این فیلما... خیلی چیزا هست که نمیشه حلشون کرد... انقدر خسته ام که... فقط دلم میخواهد چراغ ها خاموش شوند.. من باشم و یه اتاق خالیه امن... بنشینم و ساعت ها رو با خیال عشق سر کنم..
نمیخوابم که مبادا از فکرم برود... میخوابم که شاید به خوابم بیاید...
راستی هنوزم برایم مینویسی؟ هنوزم با وجود شریک لحظه هات.. و با وجود اسیری من... به من فکر میکنی؟ هنوزم آرومم آروم یکی دیگه هم هست....؟ هنوزم بهم سر میزنی شاید چیزی پیدا کنی؟
نه من که گمان نمیکنم... من برای تو یک ممنوعم... یک خیال که فکر بهش رو هم خیانت میدونی...
من وقتی سر سفره سفید نشستم... وقتی با بغض و با گریه با اجازه بزرگترها بعله گفتم... در دلم آشوب بی عشقی بود... میدونستم تا آخر عمر اون رو شریک عاشقیه خودم نمیکنم... میدونستم هیچوقت دیگه عاشق نمیشم... خیلی سخت بود ادامه این راهی که انتخاب کرده بودم.... الان میفهمم که ای کاش که از تو فرار نمیکردم... کاش اون ترس رو انتخاب میکردم...
دیگه گذشت...
ولی از دل من هیچ چیز نگذشت...
تو حق خوشبخت شدن داری... هنوز مریم هایی هستند که عاشق تو شوند... هنوز مریم هایی هستند که اسیر نفسشان نشوند و تا آخر عمر مثل من روحشان را برای تو نگه دارند... هنوز چشمان تیره ای هستند که هرجا نگاه میکنند.. هر جای بوی عشق میدهد.. هر جا حرف از عشق میشود... فقط تورا ببینند...........
هنوز مریمی هست که قصه لیلی و مجنون بداند...
من قلمم را.. مدیون تو هستم... گفتی دیگر حق نداری برایم بنویسی... چطور میتوانم؟؟ چطور.... این دستها با عشق مینویسد.. از عشق منویسد... از تو ننویسد؟ دیگر عشق نمیشود که....
مینویسم... من برای چشمان سبز تو در دلم مینویسم... از دوریت... از خانمان... از بچه هایی که باید تورا پدر و مرا مادر صدا میکردند... برای لیلی و مجنون هایی که غصه ما باید با همه شان فرق میداشت...
غصه ما باید به آخر میرسید... کلاغا بخونشون میرسیدن... عشق به سرانجام میرسید... ما باید فرق میداشتیم... ما نباید "تا کی" میداشتیم....
من برای "ما" یی مینویسم که بازیچه دست مردم شد... "ما" یی که تو ازش گذشتی و بعد من ازش "ترسیدم"
از من نخواه که ننویسم... نگو که خیانته... که نیست... مینویسم که خیانت نکنم... مینویسم که بتونم تلاش کنم... مینویسم که نمیرم... من باید بنویسم چشم عسلی... من باید بنویسم...
ببین... ٥ سال سکوت باعث چی شد....
نگو که ننویسم.....
حال و روزم مثل خیلی روزا خوش نیست.. کلافه ام.. نمیدونم تا کی صبر و تحمل دارم... نمیخواهم باز به خودم بیام و ببینم خیلی گذشته و یه مانع بزرگتر دارم برای راحت و آزاد فکر کردن به عشق...
دلم یه زمان طولانی برای خودم میخواهد... پس کی زمان، زمان من میشود؟ پس کی زمان آنچه من میخوام میشود؟ کی میرسد ....؟ اصلاً میرسد؟
یا باز هم باید دست دراز کنم و خیال بچینم.... افسوس...
من الان که ٢٦ سال دارم افسوس ٢٠ سالگیم را میخورم... نمیخواهم ٣٢ ساله شوم و آه ٢٦ سالگییم را بکشم...
خسته ام چشم عسلی... خسته...
کاش حالم خوب شود... کاش زودتر همه چیز یه جور دیگر شود....
به من نگو که ننویسم....
من از "ما" ننویسم میمیرم...