حالم بهم میخورد از کسی..از اون که به ظاهرش مظلوم مینماید ولی در اصلش حتی خودش هم به چیزی که هست شک دارد!!! حرفی میزند که خود از خاطر میبرد،یا اینکه حرفی به زبان میآورد که خودش آنرا از ریشه مورد قبول نمیداند|: او که پاکی فردی را بخاطر یک گناه_بسا بزرگتر از محدودهٔ خیالش_ از یاد میبرد و باآنکه از دل او با خبر است با نهایت سنگدلی به ته چاه پرتش میکند..!!! او که بر زبان میاورد مرگ بر عاشقی مرگ بر هرچه دل وصال است...و در یک چشم بهم زدن همه را فراموش میکند...میرود..میشود آنکه بود و وانمود به نبودش میکرد....
او که میگفت تفاوتی با دیگران ندارد و حالا خواهی فهمید کهوانمودی بیش نبود...و فقط بخاطرگذشتن و ردحرفهایت آنهارا به زبان میاورد...شخصی که مدتها چه خواه چه نخواه در فکرو ذهنت ریشه کرده بود و به خطا ییپا به فرار از تو گذشت..و چگونه رفتارت را علیه خود دانست!!!بی آنکه ذرهای به آنچه بودیم بیندیشد در عمق.
آنکه اشکها ی تو را چیزی جز تصنع و ظاهر تعبیر نکند!!!
و تو باز میاندیشی که من در اشتباهم به اینگونه افکار..و او چیزی در دل ندارد...
حالم بهم میخورد از حرفهایی که بر زبان آوردم و از اعماق وجودم ریشه داشتند ،و جز به حرفهای ظاهر نما تعبیر نشوند...! به خدا قسم که حرفی که از دل نباشد هیچگاه به دل نمینشیند حتیآن لحظهای که گفته میشود...
و او اینهارا به اعماق دفترچهای از مزخرفات پرتاب میکند!!!
چقدر دردناک است برای من...
دیدن کسی که به خیالت عاشقش هستی..و او تلاشی حتی برای فکر کردن در مورد تو نمیکند..و تو دیوانه وار بسوی او خاطرات او افکار او و حتی برای پاک کردن ذهنیت اشتباهه اومیشتابی ..بسوی پوچیو بی ارزشیه بیشتر...
مغزم بیشتر ازاین کار نمیکند..هر روز بیشتر میبینم و میفهمم..ودیگر برایم کوچکترین اهمیتی ندارد تو در ذهن خود چگونه میاندیشی در باب من!!! چون بارها گفتام و خواهم گفت_این مطلبی که الان میگم پاراگراف اول کتاب کافه پیانو که من واقعا عاشقشم و میپرستمش..وخودم رو بسیار نزدیک به تفکرات و شخصیته نویسندهٔ این داستان میدونم و به هرکس که فکر کنم ارزشش رو داره توصیه میکنم بخونتش!!!_ :
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را،حالا هرچه که میخواهد باشد،پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام.یعنی یاد نگرفتهام عکس چیزی باشم که هستم.یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی ادامها،منزلت معنوی میدهد.از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب بهشان دقیق شوی،تصنعی بودنشان پیداست.پس بی هیچ تکلفی،به تان میگویم و برایم اهمیتی ندارد که تا چه حد ممکن است ازش برداشته نادرستی داشته باشید.
تا بعد..!!!
از صبح زود تا آخر شب
میدوم
معشوقه هایی دارم
که تو آنها را نمیشنسی
به کسی نیاز دارم که پنهانم کند
از دست احمقی که در درونم است
دوست دارم به جائی گرم و امن بروم
تو خورشید درخشن نیمشبم هستی
سهام فروزن راهنمای من
درخشنترین ستاره هستی
حتا در روزای تاریک و ابری
همه چیز روبراه میشود
وقتی که خورشید درخشن نیمشب مرا لمس کند
تکنون نگفته ام
وقتی با تو هستم
بیشتر احساس آرامش میکنم
و صبح زود
تن گرمت را هش میکنم
پیش از آنکه چشم باز کنم
بطرف تو دست دراز میکنم
تو خورشید درخشن نیمشبم هستی
سهام فروزن راهنمای من
درخشانترین ستاره هستی
حتا در روزهای تاریکو ابری
همه چیز روبراه میشود
...وقتی که خورشید نیمشب مرا لمس میکند
تاریخ وساعت پست در بلاگ فا : ۹/۱۲/۱۳۸۵ ساعت:۲۰:۵۱