من هم رفتنی شدم...
یادم میاید آن روز آخر را که روی نیمکت پارکی که همیشه میرفتیم نشسته بودیم...و من میگفتم هرگز...هرگز نمیروم...و تو غافل از هرگزهای من که دلیلشان جز تو نبود اصرار به رفتن داشتی...
غریبم...غریب..و دلم تنگ میشود برای جای جای خاطراتمان...دلم تنگ میشود برای آن نیمکتها..آن تاب و سرسره که تک تکشان پر از لحظههای نابی بود که دیگر هیچوقت بر نخواهند گشت...دلم میسوزد از اینکه دیگر به دماوند نخواهم رفت...دیگر روی زمین میان برگها هم آغوش تو غلت نمیزنم در برگ ها...و بروم بالا...بالا..بالا جایی که پرندگان به من حسادت کنند... و من دیوانه وار به دور تو بگردم و در آغوش بکشانمت...
قدم به قدم این زندگی بوی تورا میدهد...نفس به نفس عمرم به یاد تو سپری میشود...
میروم..میروم شاید نبینم نبودنت را..شاید نبینم شکستن هارا... شاید نبینم پا فشاری هارا...
نخواستی..و نگذاشتی..انگیزه ماندن و برگشتنم را...
و من دیوانه وار در خیابانهای پاریس راه میروم...و سالها میگذرد و من به امید دیدارت خاطرات را مرور میکنم..تمام لحظها و نیمکتها..تمام ترسیدن ها..تمام خندیدن ها...تمام شب تا صبح بیدار ماندن ها..تمام باران ها..تک تک سیگار ها...وای... باید تنها راه بروم در شبهای بارانی پاریس... و به خاطره همان بیندیشم... و دیوانه تر شوم از رفتن تمام اینها...
میروم...میروم...شاید نبینم نبودنت را...شاید نبینم فاصلهها را... ولی
ولی مگر میشود احساس نکنم جای خالی چیزی را در قفسهٔ سینهام..گودالی به بزرگیه یک عشق..عشقی به بزرگیه تمام روحم...مگر میشود احساس نکنم جای خالی دستهایت را دورم..مگر میشود احساس نکنم جای خالی لبانت به لبانم را...مگر میشود احساس نکنم جای خالی عشقت را...
و این آهنگ بر سرم میکوبد..میکوبد..میکوبد....
پ.ن: مدتی بعد از این پست برگشتم.. ولی لام تا کام حرفی از دلم بیرون نجست... تا همین الان... و تا همیشه..
دلم برای ۱۷ سالگیم تنگ شده.. برای زمانی که مسولیتی جز کارهای خودم و درسهایم و بزیگوشی و خوش گذرانی نداشتم... زمانی که کسی جرات نداشت به من بگوید که بالای چشمانت ابروانی هست..! کسی از گل پایینتر نمیگفت..
دلم برای اتاقم تنگ شده..دلم برای اون دیوار سرتاسر شیشه آفتابگیر تنگ شده است... دلم برای بالکنی تنگ شده.. دلم برای دختر بچهٔ کوچکی که عصرها از دیوار شیشهای نگاهش میکردم و اون برای من دست تکان میداد و گاهی برایم میرقصید تنگ شده است...
سالها میگذرد...همهچیز عوض شده است.. دیگر آن خانه نیست..دیگر دیوار شیشهای وجود ندارد..و من نمیدانم اون دختر کوچک الان چند سال دارد و کجای این دنیاست..
سالها میگذرد و حالا تو آمدهای و زندگیه جدید... سالها میگذرد و تو میآیی و میروی..و من در عجبم که چرا نتوانستم تورا تثبیت کنم..! نگه دارمت برای خودم.. و باشم اون دختر ۱۷-۱۸ سالهای که بالای چشمانش ابروانی نبود یا از گل نازکتر نبود... و شاید حرف حرف خودش بود... چرا تو جرأت بیان کردن اینرا نداری که با من ماندی.. چرا میترسی.. نترس! من نترسیدم... و برای بودن نباید ترسید..
دلم تنگ شده است برای اون وقتی که برای اولین بار دیدمت..دلم تنگ شده است برای روزهای خوش..برای تو که قوی بودی! و میشد بهت تکیه کرد...
دلم نمیخواهد پسربچهای را که در این زندگیه چند سالمان فقط مشکلات را ببیند... دلم صخرهنوردی را میخواهد که من آرزو داشتم با او به کوه بروم.. دلم تورا میخواهد که شبها باهم به بام برویم... و دلم تورا میخواهد در حالتی که میدیدمت جلوی مشکلاتت که هیچ پای برویشان میگذاشتی.. دلم تورا میخواهد وقتی که مهربان بودی..وقتی برای شنیدن غر اعصابت بهم نمیریزد... دلم تورا میخواهد که صبور بودی...
ولی من! با وجود تمام مشکلات..با وجود تمام بد اخلاقی هیات..با وجود ناراحتیها...تورا دوست میدارم...!
دلم برای بچگی تنگ است... من دلم میخواهد ۱۷سالام باشد...!
چقدر بزرگ شدن و فهمیدن سخت است..کاش اینرا زودتر میدانستم و در همان ۱۷سالگیام میماندم...
دستم نمی رود به نوشتن...! این شوک لعنتی که بعد از خواندن بلاگت(پست آخرش) به سراغم آمد یک لحظه امانم نمی دهد که حتی بنویسم...!
باورم نمی شود..شاید هم نمی خواهم باورش کنم..چون همین الان که خواندمش تنم لرزید...از دیر رسیدنم به تو..از اینکه فکر می کردم جایی در زندگیت ندارم و تو باز با این ذهن و فکر و قلم خلاقت یک بار دیگر مرا دست انداختی...! نه باور نمی کنم که من آنم که تو بهش معتاد شده بودی و شاید هم هنوز هستی...!
یک بار دیگر دزدکی به سراغ بلاگت آمدم که ببینم بلاخره آپ شده یا نه...و این بار هم مثل همیشه با یک حس حسادت بچگانه و یک حسرت بزرگ توی زندگیم(و شاید بزرگ ترینشان!!!) شروع به خواندنت کردم...
این بار تو از رفتن گفته بودی..از جدایی..از فراموش شدن تو و او..که من هنوز نمی دانستم << او >> کیست... می خواندم که تو نوشته ای او نیامده دارد می رود و تو مصونی در درونت از زلزله نبودنش...
وای بر من...وااااااااای بر من که چه دیر رسیدم به تو...وای بر من...
وقتی پاراگراف دومت را خواندم مثل آب یخی بود که بر سرم بریزندو آتش درونم را خاموش کنند..و من تازه به خودم بیایم و بفهمم که چقدر می سوزد و چه دردناک است برای من جای این آتش........
خواندمش..دوباره خواندمش...و دوباره..هنوز هم می خوانمش..آخر باورش برای من که تورا همیشه سرشار از غرور می دیدم سخت است...!
باور اینکه << او >> همان << من >> باشم.............!
با باورش دو حس به سراغم خواهد آمد.. یکی اینکه من همان دخترک خوشبختی هستم که در بلاگت جا داشت و همیشه به او حسودی می کردم..و اینکه دلم می سوخت از اینکه جایی در زندگیت ندارم(توضیح بیشتری نمی توانم بدهم..حداقل الان)
و دوم اینکه وای که چقدر بدبختم که دیگر تورا ندارم..و چگونه شکستم تورا..غرورت را...و نادیده گرفتم احساس پاک تو به خودم را... چه بد کردم من به تو...
وای بر من...وای بر من که همین چند روز پیش به بلاگت سر زدم تا ببینم برای من هم مثل دختر دوم بلاگت تبریک تولد نوشته ای یا اینکه از بهم خوردن رابطه مان حرفی به میان آورده ای؟ و چه غمگین و سرد تر شدم وقتی دیدم نه!!! هیچ سویی از مریم در تو و نوشته هایت نیست...! و چه احمق بودم که نمی فهمیدم <<او>> همان <<من>> هستم...!
دلم می سوزد برای خودمان..که دیگر ما نیستم...دیگر خاطراتی پیش رو نداریم..و چقدر بیشتر می سوزد که هردویمان از هم مغرورتریم.....!
می روم سراغ یادداشت های چرکنویس بلاگم که سر شار است از تو که دلم به پستشان نمی رفت...
و چه اشکهایی که من بریزم برای تو..برای خودم...و شاید برای <<ما>> که دیگر جفتمان به شیرینیه فکرش و احساس پاک و ناب و خالص اش قانع شده ایم..و به تلاش برای رسیدن به آن و علم اینکه طناب این رابطه آنقدرها تحمل ندارد بسنده کرده ایم...
آره به قول خودت...من نیز داشتن بعضی چیزها را به نداشتنشان ترجیح میدهم و تلاش برای داشتنشان که به نفس بلافعل داشتنشان برایم رجحان دارد... نگاه کن و ببین که ما حتی در این حس هم باهم اشتراک و تفاهم داریم...
چگونه باور کنم که همه ی این مدت از من نیز در نوشته هایت یادی بود..؟چگونه باور کنم که دوستم داشتی و من بدون اینکه تو به زبان بیاوری باز هم نمی دانستم و نمی فهمیدم....
می توانی تصور کنی که چقدر سخت و عذاب آور است برای من..نداشتن تو..و دانستن اینکه تو حسی متقابل نسبت به من داشتی...؟
فکر که میکنم یادم می آید حرف هایی که به تو زده بودم و تو در بلاگت یاد کرده بودی ازشان و من باز نفهمیده بودم که <<او>> همان <<من>> هستم...
ای وای بر من که چقدر دلم برای خودم میسوزد...و این وحشتناک ترین چیز است که کسی دلش برای خودش بسوزد....!
تو آنقدر آرام آمدی در ذهن و زندگیم که من تا مدتها نمی دیدمت...وچه دیر رسیدم به تو...تو چنان با خشم و اندوه از من گذشتی و از زندگیم رفتی که حتی درهای گشوده شده ی آن را نبستی..و من چه بی جان مانده ام اکنون که حتی نای بستنشان را هم ندارم
چه بی روحم من..سرد است جسمم...تو نیستی دیگر که لحظه ای دستم را بگیری تا از گرمیه احساس پاکت گرم شوم..گونه هایم سرخ شوند و بدزدم نگاهم از چشمانت را...و تو آرام موهایم را از صورتم کنار بزنی...صبر کنی تا با لبخندی پذیرای تو شوم..
و من چقدر نفهم بودم که اینقدر دیر به اینها رسیدم...
آری...چه آرام در خود شکستم...
مطمئن باش..هیچ کدام از آنهایی که نامشان را آوردی در پست آخرت نمی توانند یاد و خاطره ی شیرین تو را در ذهنم کمرنک کنند که هیچ چه برسد به اینکه تو را از آن بگیرند و فقط نامی از تو باقی بگذارند...! حیف که تو هیچگاه این هارا نمی خوانی...
ولی من هم خوشحالم..آری خوشحالم با اینکه من دارم برایت تمام میشوم و ......! چون قلبم را در سینه ات فرو کردم..بدون آنکه تو بدانی همیشه برایت به یادگار گذاشتمش وشاید روزی که بفهمی پیشت بوده است..این هم بفهمی که چقدر عاشقانه و عاقلانه دوستت داشتم و دارم...
به یاد داری آن شب را؟ آن شب را که به قول شاعر چون خواب خوش از دیده پرید...تا صبح حرف می زدیم و تو از من خواستی قلبم را..با وجود همه زخم ها و درد ها و مریضی هایش...و من چه بی رحمانه از تو و خودم- به تو ندادمش...! چون میترسیدی از داشتنش در اصل...و من نمی توانستم پریشانی و نگرانیت را ببینم از روزی که شاید بخواهم پسش بگیرم..آری..همان شب بود که در اوج سکوتمان..در واج نگاه پاکت..در اوج نگاه خیره ام به تو که تا امشب در این اندیشه بودم که تو هیچگاه نفهمیدیش و همیشه میفهمیدی! در سینه ات فرواش کردم...بی آنکه بدانی..یا متوجهش شوی...چون نمی خواستم نگرانش باشی...
خوشحالم از اینکه آن سه چیز از من در ذهنت باقی خواهد ماند..و خوشحال ترم از آنکه جای خالیه قلب در سینه ام و تپیدنه هر لحظه اش در سینه تو را یک دم احساس میکنم...پس باور کن که بخدایمان و به اشک هایی که برایمان میریزم قسم هیچگاه فراموشت نخواهم کرد...
بیشتر حرف هایم به خاطر انبوهیشان و این شوک لعنتی و یک بغض بزرگ که امانم را بریده است در ذهنم قفل شده اند... بیشتر از این نای نشستن و نوشتن را ندارم..می روم..شاید مثل تو به سوی مستی..دود و تاریکی...
دستانم هم دیگر یاریم نمی کنند..از بدی هایم به تو..به خودم..و به ما.........
دلم نگاهت را میخواهد...
پ.ن: این یادداشت قدیمی بود، ولی واقعیت هـیچگاه عوض نمیشه پس دوباره پستش کردم...