دیگه چه فایدهای داریم برای هم وقتی که نه من برات انرژی مثبت دارم نه فکر تو منو آروم میکنه...
دیگه خسته شدم از این افکار فاکی که جز مشغول کردن ذهن من هیچ گوه دیگهای نیستن!:|
آخه معلوم هست تو چت شده؟ تو که نمیخواستی بهم بگی چرا اصلا گفتی تحت فشاری؟ هر روزم بیشترش میکنی..و من بدون اینکه بدونم چه مرگته ذهنمو بیشتر بتو درگیر میکنم که شاید بتونم برای تویی که احساس میکنم دوست دارم کاری کنم...! ولی نه تو به من سر میزنی و نه برات اهمیتی دارم.. میگی دوست دارم ولی (که البته مرسی که همینم میگی:*) تحت فشارم به شدت..وای من باید چیکار کنم؟ کاش فقط میدونستم مساله راجب من یا نه:( که البته میدونم نیست..چون آنقدر شخصیتم برات جدی نیست که بخوای انقدر خودتو تحت فشار بذاری بخاطرش!)
به هر حال..من دیگه خسته شدم..از اینکه چند وقت میشیم صمیمیه صمیمی..بد یهو نیست میشی..خودتو خوب جا میکنی تو قلبم بد یهو میذاری میری..مطمئن باش ایندفعه که بیای دیگه نمیذارم هیجا بری..فقط منتظرم بیای...
آخه خرررررر چرا نمیخوای بفهمی..من تور عمرم کسیو دوست نداشتم..حالا که تویی..چرا از من فرار میکنی:( تو که میدونی من مغرور تر از این حرفم..چرا تو یکم نمیای سمتم؟..اه..ریدم با این افکارم...
بهتره برم بخوابم..این آنفولانزای نوع ا هم که اومده تو خونهٔ ما همرو زمین گیر کرده..نکبت فقط مجبورم میکنه هزیون بگم:))
:| توهم برو به فشار برس له نشی.
پ.ن:
غلط املایی داشتم به بزرگی یا کوچیکیه خودتون ببخشید! با بهنویس نوشتم حال ویراستاری هم نداشتم.
همیشه دوست داشتم ساز زدن یاد بگیرم. ولی هیچ کدوم از سازهای که یاد گرفتمو تکمیل نکردم...نصفه ولشون کردم...
دلم میخواست ویولن بلد بودم خوب..بعد صبح که بیدار میشدم،میایستادم جلوی تخت..دقیقا جلوی تراس اتاقت،درو باز میکردم..باد میخورد به پرده..و من برات ساز میزدم..." مرا ببوس...مرا ببوس..." و تو از خواب بیدار میشدی و با اون نگاه مخصوص خودت..با اون چشمهای سبزت..که من دیوونشونم،نگاهم میکردی..و با یه لبخند..مثل همیشه...منو مست خودت میکردی...:) می خزیدم رو تخت،بین دستت..بغلت میکردمو آروم توی گوشت میگفتم "....ن فقط تو:)" و تو خودت رو به آغوش من میسپردی...
دلم برات تنگ میشه زود..دلم میخواد همیشه باشی..وقتی که باهمیم همه چی آرومه..
موندم تو این که من..مریم مغرور..مریمی که همیشه سگه..کسی جرات نمیکنه سمتش بیاد..چطور اینجوری عاشق تو شده..:) البته جوابشم حاضرو آماده دارم برای خودم.. "دوست داشتنی" تو...:) مطمئنم..چون با عقلم دوست دارم..نه از روی دل و احساسم فقط..:) چند سال گذشت از وقتی اولین بر دیدمت..چه روزهای بود..و چه آشنا بودی تو از اول برای من..با من...
نمیدونم چی میشه..به کجا میرسیم..و نمیخوام از الان بدونم... دقیقا حرف خودت.. دلم میخواد فقط بذارم پیش بره همینجوری..مثل همون که گفتی حتا اگه احساس کردی داری میمیری هم فقط باید ولش کنی..تا هیچی بدتر نشه..
انگار مغزم قفل شده باشه، کلی حرف ووو احساس شعر هست که میتونم بنویسم،ولی خوب دستم نمینویسن..
خاطرهٔ یه چهارشنبه..یه پنجشنبه...و یک شب رویای... و حس ناب باتو بودن..که البته با کلمات نمیشه بیانش کرد...
دلم میخواد بدوم..یه مسیر طولانی..یه مسیری که پایانش معلوم نباشه..با بوی تازهٔ درختا و نمه بارون...
کاش بودی و الان لاک هایه قرمزمو میدیدی...همین لاک قرمزیم که روناخنام دارم الان کمکم میکنه که بنویسم...
نمیدونم چرا..چرا ته دلم نگرانم...کاش تو زودتر بیای تا دوباره آروم بشم..
اون سیب رو نگاه داشتمش..دیدیش دیروز..میخوام هستشو بکارم..شاید مسخره باشه..ولی میخوام بکارمش تا شاید یه درخت بشه..بشه یادگاره یه خاظرهٔ قشنگ از اون روز..بینه اونهمه برگ..روی یه تنهٔ درخت..با یه نقطهٔ عطف...و یه حس ناب...:) هیچوقت یادم نمیره..که آروم زیر لب گفتی "حکایت ما جاودانه شود"
دیشب وقتی گفتی من این آهنگو خیلی دوست دارم،آروم توی دلم گفتم آره..منم چند شب خاص با این آهنگ خوابیدم...و چه رویای پاکی..
و خیلی شبها هنوز با خودم میخونم:
"ای ساربانلیلای من چرا می بری...."
و آروم خواب می روم........