می شنوی!؟
نفرین پیر زمان
که غرق در سایه هایمان شده است
چیزی جز
معصومیت عروسک را
به گوش دخترک نمی رساند...؟
و
جز زمزمه ای مهیب
همچون حماسه ای مهیب
از ما
...باقی نخواهد گذاشت...
ری را
صدا می آید امشب
از پشت کاچ که بند آب
برق سیاه تابش، تصویری از خراب در چشم می کشاند
گویا کسی است که می خواند
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین، ز اندوه های من سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یک سر، من دارم از بر
یک شب درونِ قایق دلتنگ خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب می بینم.
ری را، ری را
هوای آن دارد تا که بخواند در این شب سیاه
او نیست با خودش
او رفته با صدایش
اما خواندن نمی تواند
ری را، ری را
هوای آن دارد تا که بخواند در این شب سیاه
او نیست با خودش
او رفته با صدایش
اما خواندن نمی تواند
پ.ن:
می پرستمش این شعرو...! بدجور از درونم میگه...
خواب دیدم...
دیدم که مرا در دایره بی رحم زمان رها کردی!
دخترک را می دیدم
که عروسک به دست
محیط دایره بی رحم زمان را
می دوید.....
بی خبر از آن که
تو در مرکز زمان
پریشان نگاهش می کنی...
ای کاش دخترک چشمان بینایی داشت....!