-
پست ششم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:58
هیچ چیز وحشتناک تر از آن نیست که کسی دلش برای خودش بسوزد آنقدر برایم ارزشمنداست که صبر نکردم تا فردا پستش کنم.زود امدم اینجا نوشتمش... جالب بود نه؟جالب نه وحشتناک است..دلت برای خودت بسوزد و من چقدر می سوزم از این حسرت ها.. همیشه میترسیدم از روزی که بشینم به تفکر خاطرات گذشته و کشیدن آهییی که تمام وجودم رو آتش میزند..و...
-
پست نهم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:58
وقتی صداقت... حتی در چشمان پاک و معصوم عروسک نیست وقتی دخترک قصه... نالان و افسرده و منزوی به بستر می رود... چگونه می توای آرام بنشینی و اشک بریزی... آیا سیل اشک هایت نبود که... که نور امید را با خود برد ... پس کی زمان بازگشت فرا می رسد...؟! نوشته شده در چهارشنبه 1386/01/15 ساعت 0:9
-
پست هشتم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:58
عروسکی در دور دست ها در تلا لو قطرات آب در زیر نور آفتاب صدا می زند مرا... من به دنبال ندای از عروسکم آرام به اعماق دریا چشم دوخته ام و سراسیمه به سویش می شتابم .......... فردا دریا با امواجش مرا به ساحل باز خواهند گرداند... نوشته شده در تاریخ ۱۴/۰۱/۱۳۸۶ ساعت: ۲۳:۴۶
-
پست پنجم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:58
تاریخ و ساعت پست در بلاگ فا: ۹/۱۲/۸۵ ساعت ۲۱:۰۳ وجودش مانند نسیمی بود که بر زندگیم وزید و آرامش غریبی بخشید... ...ماندنش مانند عمر گل سرخی بود،کوتاه اما پراز خاطرات زیبا ...یادش همچو کتیبه ای در قلبم مانده است و در گوشهاش نوشته ...خدانگهدارت
-
پست نوزدهم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:57
دخترک در باغمان زیر درخت سیب سبز اشک می ریخت و ترانه می خواند... گویی می دانست تو رفته ای.... ............. من نگران در انتظار ثانیه هایی که هرگز نرسیدند... اشک های دخترک را می شمردم یک.....دو...... ناگهان باد نجوا کنان ندایی به گوشم رساند: و تو رفته ای شکستم.... اینبار واقعا رفته ای... قاصدک را به دنبالت می فرستم به...
-
پست هجدهم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:57
رفتی... خاطراتت را در دفتر ذهنم با یاد دخترک جا گذاشتی بی تو من گرفتار این دیار غربتم... اسیرم..گرفتار... گرفتار رویا های محال... همیشه به یادت خواهم بود بی تو که دوری از من تنهایم... نازنین عروسکم به یادم باش در نیمه شبهای بارانی چشمانم کنار در باغ بهشتمان منتظرم باش! اگر نیستی اگر از دیار غربت من جدایی... یادت در...
-
پست یازدهم - برای خواهرم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:57
تولدت مبارک
-
پست سیزدهم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:57
دیدی؟! باد و باران دست به دست یکدیگر نامه ها و ترانه های عاشقانه ام به تو را که با شور و اشتیاق کودکی در زیر درخت سیب سبز و تنومند باغمان برایت به خاک سپرده بودم باخود بردند؟!........ نمی دانم.... شاید تو.. باغ را هم وداع گفته ای ........... نوشته شده در یکشنبه 1386/01/19 ساعت 21:41
-
پست چهاردهم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:57
قشنگم... جز روح نامه های عاشقانه ام چیزی در دیار غربت همسایه باقی نخواهد ماند... بر بغض پر سکوت قلبم قسم یاد خواهم کرد.. هیچ گاه آبی آسمان آبی تر از نگاه تو نبوده... روح ترانه ها در آن آبی پاک و زلال بی کران نگاهت هویدا ست......... نوشته شده در یکشنبه 1386/01/19 ساعت 20:49
-
پست دوازدهم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:57
دستم را بگیر... مگذار همچون رویای آرزو مانند محالی در خیال پر پیچ وخم دخترک گم شوم! آیا باور می کنی که من آنقدر از دوری تو تنهایم که حتی که حتی نازنین عروسکم به آغوشم نمی آید!!!...... دستم را بگیر مگذار بیش از این انتظار تنهایم کند... زود به خیالم باز گرد... من با دستهایی رو به آسمان در باغمان منتظرت مانده...
-
پست پانزدهم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:57
در گذرگاه این همه انتظار... به دیار من سری بزن دیاریست به کوچکی جسمی خاکی و به اندازه ی وسعت روحی تنها... که در آن سالهاست گوشه ای با عروسک ها با خاطرات دخترک به انتظار نشسته ام........ پس کی به دیار دل کوچک پر آشوبم سفر می کنی؟! .............................. نوشته شده در جمعه 1386/01/17 ساعت 17:54
-
پست بیست و پنجم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:55
آره بارون می اومد... آره بارون می اومد خوب یادمه... مثه آخرای قصه اینکه ةدم می ره به رویا آره بارون می اومد خوب یادمه... آره بارون می اومد خوب یادمه... زیره لب زمزمه کردم کی میتونه دله دیونه رو از من بگیره اونقدر باشه که من دلو دستش بدمو چیزی نپرسم دیگه حرفی نمونه بعده نگاهش آره بارون می اومد خوب یادمه آره بارون می...
-
پست بیست و چهارم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:55
حالا دیگر به تاوان روزهای نفرین شده تن به واژه غریب زنذگی میدهیم و شب زیر سقف آهنی و تارک قفس به نوید معجزه ای نفس می کشیم... و تنهایی خود را وقف اشکهای بی حاصل می کنیم چه کسی میفهمد...؟ اینجا مدت های مدیدیست کلامی آشنا به گوش نمی رسد عروسک گریه از آن ما نبود... ما بیهوده اسیر نفرین زمان شده ایم......
-
پست بیست و ششم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:55
امشب با وجود همه دلتنگی ام با حضور خاطرات تلخ و شیرین دخترک چه دور چه نزدیک باز هم زیر درخت کهنه سیب باغمان در فکر تو غرق شده ام... در اوج خشکی نگاهت... نازنین ترین عروسکم می دانی که گذران ثانیه های دوریت در این دنیای پر ز مخلوقات عروسک نما چقدر دردناک است برای من... تا کی... تا کدامین صور سحر باید به انتظارت در عالم...
-
پست بیست ودوم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:55
عروسکم از نهایت آسمان هاست رویاهای مصدقه ای که نیمه شب های خلوت بی خوابی به دیدگانم نثار می شوند.. . می شنوم...و آه ه ه ای قشنگترینم... می شنوم صدای صفیر غم آلوده نبضش را آری... دخترک در انبوهی ازرویاهای بی خوابی ست این چه نشانشه ایست... در آرامش ملکوتی شب مرا به ضجرت فریادها فرا می خواند... منتظرم
-
پست بیستم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:55
نازنینم! هنگامی که در جان سپاری ثانیه ها تک و تنها بی تو! در میان یک دنیا واژه نا مانوس گم میشوم آن هنگام است که در امواج اقیانوس افکار شوم جدایی به مرگ میرسم...... آیا من تا ابد با تو خواهم ماند؟! با عروسکم.... با آرزوها..با رویاهاوبا حضور جاریت در قلبم؟!...... آری! هیچ چیز و هیچ کس جلودار من نیست! فقط خیره به ساعت...
-
پست بیست و یکم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:55
باور کن! تحمل کردنه اینهمه خاطرات دلتنگ زمان که در بغض سکوتت پنهان کرده ای کار ساده ای نیست... می دانی... ما همگی در اقیانوس گذر لحظه ها به استقبال گمشده مان رفته ایم..... عروسکم... سعی نکن که که پنهان شوی از خیالم تو در وجودم جاری شده ای... شاید اینبار گمشده ات من باشم من دخترک تنهای قصه های شبانه... .................
-
پست بیست و هفتم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:54
وقتی نرگس مرد گلهای باغ ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن به آنها چند قطره آب وام دهد.جویبار آهی کشید و گفت: "به درجه ای نرگس را دوست می داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک مبدل شود و دوباره آنها را بر مرگ نرگس بپاشم باز کم است." گلها گفتند: راست می گویی چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی نرگس را دوست...
-
پست سی ام
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:53
ای کاش آنقدر نمی فهمیدیم تا برای شنیدن واژه های بی محتوا چیزی به جز تلخ لبخندی تقدیم آدمیان می کردیم.......
-
پست سی و یکم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:53
عروسکم.. امشب به اغوشم نیامدی... من غمگین و افسرده با رویای دخترکت نالان و منزوی به گوشه پنجره روبه باغمان پناه برده ام تا شاید نیمه شب به خیال کودکم سفر کنی... یارم... عشقت از وجودم جدا نیست تار و پودش ریشه در حیاتم دارد... برگرد... برگرد تا شاید تار و پود پوسیده قلبم از نو تازه شود... دل غمگین و تنهایت را به دستان...
-
پست بیست و هشتم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:53
می دانم قشنگ من که حکایت دوریمان حکایتی نیست به سادگی حکایت گذر زمان! اگر روزی میرسید که ما می فهمیدیم گرفتار انبوهی از واژگان گمشده ایم دیگر دچار اینهمه بغض بی صدا نمی شدیم.... ولی امید! امید است که ما برای بزرگ شدنمان عروسک های زیادی را از دست نداده ایم.... نوشته شده در پنجشنبه 1386/04/07 ساعت 21:8 توسط مریم
-
پست سی و دوم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:53
دیدی نازنین عروسکم؟! دیدی که تصویر حکاکی شده مان با ضربه های تند و بی رحم باران محو شد! ما دیگر در این دیار غربت جایی نداریم... من و تو و دخترک تا ابد همراه هم خواهیم ماند.....
-
پست سی و ششم فکر کنم!!! - ری را
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:52
ری را صدا می آید امشب از پشت کاچ که بند آب برق سیاه تابش، تصویری از خراب در چشم می کشاند گویا کسی است که می خواند اما صدای آدمی این نیست با نظم هوش ربایی من آوازهای آدمیان را شنیده ام در گردش شبانی سنگین، ز اندوه های من سنگین تر و آوازهای آدمیان را یک سر، من دارم از بر یک شب درونِ قایق دلتنگ خواندند آنچنان که من هنوز...
-
پست سی و سوم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:52
می شنوی!؟ نفرین پیر زمان که غرق در سایه هایمان شده است چیزی جز معصومیت عروسک را به گوش دخترک نمی رساند...؟ و جز زمزمه ای مهیب همچون حماسه ای مهیب از ما ... باقی نخواهد گذاشت...
-
پست سی و چهارم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:52
در این دیار غربت من تنها ترین کلامم که حتی مرگ از کوی بی کسیم گذز نمی کند......
-
پست سی و پنجم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:52
خواب دیدم... دیدم که مرا در دایره بی رحم زمان رها کردی! دخترک را می دیدم که عروسک به دست محیط دایره بی رحم زمان را می دوید..... بی خبر از آن که تو در مرکز زمان پریشان نگاهش می کنی... ای کاش دخترک چشمان بینایی داشت....! نوشته شده در شنبه 1386/11/20 ساعت 22:8 توسط مریم
-
پست سی و هشتم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:52
مهم نیست که داستان های دخترک و عروسک را مسخره می کنند... می دانی این ها همه نامه هایم به اوست... آنکه در دور دست ها انتظار نامه هایم را می کشد! و می دانم که می داند من هر شب برای آمدنش دعایی به دست باد می سپارم ولی قسمت میدهم که اشک های شبانه ام را به غصه تعبیر نکنی... من هنوز منتظر آمدنت در کنار پنجره ی نیمه باز رو...
-
پست چهل و سوم - تغییر اسم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:50
کاش اسمم مینا بود...
-
ـ استثنایی.. پیش گویی های ٤-٥ سال پیش من
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:50
دارم کپک میزنم..سرمو گرفتم توی دستم،فشار میدم چشمامو بستم..تو میتونی بنویسی مریم..بنویس... فرهاد داره میخونه..نامجو پشت سرش..و تو داری کمکم میکنی...وجودت حرفات فکرت روحت که همیشه هست حتا وقتی خودت نیستیی... معنی کامل با تمام وجود حس کردن یه چیزو دارم میفهمم...انگار دیگه محدود نیستم به این پوست و گوشت که بوی گند...
-
پست چهل و هشتم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 14:49
Here is the house Where it all happens Those tender moments Under this roof Body and soul come together As we come closer together And as it happens It happens here In this house And I feel your warmth And it feels like home And there's someone Calling on the telephone Let's stay home It's cold outside And I have so...