گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

پست شصت و چهارم

دلم برای ۱۷ سالگیم تنگ شده.. برای زمانی‌ که مسولیتی جز کارهای خودم و درس‌هایم و بزیگوشی و خوش گذرانی نداشتم... زمانی‌ که کسی‌ جرات نداشت به من بگوید که بالای چشمانت ابروانی هست..! کسی‌ از گل پایین‌تر نمیگفت..

دلم برای اتاقم تنگ شده..دلم برای اون دیوار سرتاسر شیشه آفتابگیر تنگ شده است... دلم برای بالکنی تنگ شده.. دلم برای دختر بچهٔ کوچکی که عصر‌ها از دیوار شیشه‌ای نگاهش می‌کردم و اون برای من دست تکان میداد و گاهی برایم میرقصید تنگ شده است...

سالها می‌گذرد...همه‌چیز عوض شده است.. دیگر آن خانه نیست..دیگر دیوار شیشه‌ای وجود ندارد..و من نمیدانم اون دختر کوچک الان چند سال دارد و کجای این دنیاست..

سالها می‌گذرد و حالا تو آمده‌ای و زندگیه‌ جدید... سالها می‌گذرد و تو می‌آیی و میروی..و من در عجبم که چرا نتوانستم تورا تثبیت کنم..! نگه دارمت برای خودم.. و باشم اون دختر ۱۷-۱۸ ساله‌ای که بالای چشمانش ابروانی نبود یا از گل نازکتر نبود... و شاید حرف حرف خودش بود... چرا تو جرأت بیان کردن این‌را نداری که با من ماندی.. چرا می‌ترسی‌.. نترس! من نترسیدم... و برای بودن نباید ترسید..

دلم تنگ شده است برای اون وقتی‌ که برای اولین بار دیدمت..دلم تنگ شده است برای روزهای خوش..برای تو که قوی بودی! و میشد بهت تکیه کرد...

دلم نمی‌خواهد پسربچه‌ای را که در این زندگیه‌ چند سالمان فقط مشکلات را ببیند... دلم صخره‌نوردی را می‌خواهد که من آرزو داشتم با او به کوه بروم.. دلم تورا می‌خواهد که شبها باهم به بام برویم... و دلم تورا می‌خواهد در حالتی که میدیدمت جلوی مشکلاتت که هیچ پای برویشان می‌گذاشتی.. دلم تورا می‌خواهد وقتی‌ که مهربان بودی..وقتی‌ برای شنیدن غر اعصابت بهم نمیریزد... دلم تورا می‌خواهد که صبور بودی...

ولی‌ من! با وجود تمام مشکلات..با وجود تمام بد اخلاقی‌ هیات..با وجود ناراحتیها...تورا دوست میدارم...!

دلم برای بچگی‌ تنگ است... من دلم می‌خواهد ۱۷سال‌ام باشد...!

چقدر بزرگ شدن و فهمیدن سخت است..کاش این‌را زودتر می‌دانستم و در همان ۱۷سالگی‌ام میماندم...

پست بی هدف‌‌‌‌ !

چقدر سخته بشینی پستهای قبلیتو بخونی یادت بیاد که چقدر عاشق بودی و بعد خیلی راحت دروغ های عامل اصلیِ فتنه باور بشه

اَه چه حسِ کثافتی!











پ.ن:

این بلاگ احتمالاً بسته میشه چون یکی که نباید! آدرسشو داره

یا شایدم واسه اینکه ثابت بشه که دیگه چیزی نیست تبدیل بشه به جایی فقط برای نوشته های ناگهانیو صرفاً داستانیِ من! :دی

دروغ های ناگفتهء تو

مطمئنم مطمئنم قبل از اینکه اجازهء دوباره داشته باشی بازش کردی و خوندیش... 

آره 

برای همین پافشاری مکردی که حالا فهمیدی من چیم...! 

 

هُولی شِت  

 

دروغ  

 

 

 

 

 

متنفرم  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:  

بازهم تکرار میکنم! 

برای دلِ خودم مینویسم نه یک موضوع تموم شده. 

هیچ وقت به من دروغ نگین!!! مرد باشین گندکاریتونو به زبون بیارید! اگه هم نمیتونید به زبون بیارید غلط میکنید گند کاری میکنید. 

خیلی محترمانه: لطفاً جسارت داشته باشید. 

درس انسان بودن!