من
کدومم؟ اونی که انتخاب میشه یا اونی که فراموش میشه؟ من کدومم؟ اونی که عاشقشی یا اونم که عاشقم؟
من اونم که پرنگ پرنگه؟ یا اونم که بیرنگ و بیروحم؟
اگه من تا حالا از خودم نپرسیدم تو کدوم یکی از اینها بودی یا هستی و خواهی بود، به خاطره اینکه جوابشو میدونمو مطمئنم! و میذارمش به عهدهٔ خودت تا بفهمیش
ولی بدون که همیشه از این سکوتهای تو میترسم...
اگر انتخابت چیزی بود غیر از اسام اسهای که به من دادی.. نیست میشوم،نه بخاطر فرد انتخابت! بلکه بخاطر سازههای ذهن خودم...
و وقتی نیست شوم......! ما نیز نیست میشود... همین ما!اصلا شاید همهٔ حرفت سر همین کلمهٔ کوفتی باشد!
بله درسته! بودن یا نبودن... مساله دقیقا همین است و بس!
پ.ن:
خیلی توی فکرم.
خیلی میترسم.
و خیلی از خودم ناامید شدم با این حرکتم:|.
و ایول به ارادهٔ تو.
همیشه بدم میامد از انتخاب کردن و یا انتخاب شدن! از سکوت پر معنی... از اینکه وقتی ساکتیم داریم فکر میکنیم..از اینکه شرایط جوری باشد که من از تصمیمی که گرفته خواهد شد بترسم!
از اینکه توی تراس بشینم او شادیه مردمو ببینم و وسط مهمونی لذت ببرم..یهو آسمون قرمز بشه،همهجا روشن بشه و بری ببینی که اون دوتا کاج پیر زیبا..دارن توی آتیش میسوزن..و نمادهای تو از بین برن..بسوزن و خاکستر بشن..و ۱۲۵ دیر برسه تا آتیشو خاموش کنه.. و تو تا آخرین لحظه امیدوار باشی...
همیشه نزدیک میشوم تاجائ که تو بین دستامی..به آغوش میکشمت..میبویمت..و به خودم میگویم اینبار دیگر هیچ اتفاقی نمیافتد..و فردا صبح که بیدار میشویم و میرویم...و میرویم...و میرویممم دور دور..جای تنها با سکوتی از انبوه فکرها و تصمیمهایی که... من ازشان میترسم
از این دور شدنها بدم میاید.. از اینکه کسی را محدود کنم میترسم.. از اینکه برای من کسی به کسی روی بیندازد متنفرم... و حالم بهم میخورد از وقتی که مجبور باشم از پلیس برای کاری خواهش کنم زمانی که حتا ذرهای قبولشان ندارم!
دلم نمیخواهد همیشه حواسم به رفتارم باشد تا از من نرنجی..تا کسی از من دور نشود..همیشه گفتم..من حتا در بین جمعیت،تنهام...خودم هستم و خودم... حتا وقتی تو هستی..با این تفاوت که تو،من میشوی..و بازهم من هستم و من..یا تو میمانی و منی که تو شده ام...
اینبار چه خواهد شد...نمیدانم.. از نگرانی معدهام درد میگیرد.. گاهی دلم میخواهد به کسی قر بزنم..نازم را بکشد و من بازهم قر بزنم...گاهی دلم میخواهد فقط آرام بنشینم و به چشمان تو نگاه کنم..گاهی دلم میخواهد فقط در آغوش بکشی مرا و بدون اینکه کاری کنیم ساعتها آرام و با سکوت با افکار هم حرف بزنیم... گاهی دلم نمیخواهد من کسی باشم که تصمیم میگیرد..گاهی منتظر میشوم تا تو بگویی بهتر است مثل قبل باشیم..یا بهتر است دیگر مخفی نباشیم!!! گاهی هم میترسم دیر بشود مثل وقتی که من رسیدم و دیگر کار از کار گذشته بود..و این تمام گاه گاههایی که گفتم را در هم میشکند..میکوبد و با خاک یکسان میکند..و آنوقت نسیمی میوزد و گاه گاههای ذهن مرا همچون شنهای سرگردان کویر با خود میبرد...جای دیگر که ممکن است دیگر حتا پیدایشان نکنم.. تنها راه این است که بشنوم حرفهای تورا..
نگرانم...نگرانم از حرفهایی که زده خواهد شد...
دلم میخواهد بخوابم و وقتی بیدار میشوم دیگر این نگرانیها نباشد..هوا صاف باشد..هیچ صدای جز صدای پرندهها در گوشم چرخ نخورد...
دلم روحم جسمم فکرم همه و همه فقط آرامش میخواهد........
پ. ن :
طیّ یک حادثه ناگوار دو درخت کاج تنومند جلوی خونه،به آتیش کشیده شدن :( و آلبوم ۴ فصل من نصفه ماند
نگران بودم از برای شماها،برای ۴شنبه سوری..که پرسیدم.. بر نگرانیم افزوده شد...!
اصلا حال خوشی ندارم با اینکه تا همین چند دقیقه قبل از این پست وسط مهمانی بودم و صدای موزیک تا آسمان ۷ام که نه ولی نزدیکیه آسمان ۲ام بود!!!
من هم رفتنی شدم...
یادم میاید آن روز آخر را که روی نیمکت پارکی که همیشه میرفتیم نشسته بودیم...و من میگفتم هرگز...هرگز نمیروم...و تو غافل از هرگزهای من که دلیلشان جز تو نبود اصرار به رفتن داشتی...
غریبم...غریب..و دلم تنگ میشود برای جای جای خاطراتمان...دلم تنگ میشود برای آن نیمکتها..آن تاب و سرسره که تک تکشان پر از لحظههای نابی بود که دیگر هیچوقت بر نخواهند گشت...دلم میسوزد از اینکه دیگر به دماوند نخواهم رفت...دیگر روی زمین میان برگها هم آغوش تو غلت نمیزنم در برگ ها...و بروم بالا...بالا..بالا جایی که پرندگان به من حسادت کنند... و من دیوانه وار به دور تو بگردم و در آغوش بکشانمت...
قدم به قدم این زندگی بوی تورا میدهد...نفس به نفس عمرم به یاد تو سپری میشود...
میروم..میروم شاید نبینم نبودنت را..شاید نبینم شکستن هارا... شاید نبینم پا فشاری هارا...
نخواستی..و نگذاشتی..انگیزه ماندن و برگشتنم را...
و من دیوانه وار در خیابانهای پاریس راه میروم...و سالها میگذرد و من به امید دیدارت خاطرات را مرور میکنم..تمام لحظها و نیمکتها..تمام ترسیدن ها..تمام خندیدن ها...تمام شب تا صبح بیدار ماندن ها..تمام باران ها..تک تک سیگار ها...وای... باید تنها راه بروم در شبهای بارانی پاریس... و به خاطره همان بیندیشم... و دیوانه تر شوم از رفتن تمام اینها...
میروم...میروم...شاید نبینم نبودنت را...شاید نبینم فاصلهها را... ولی
ولی مگر میشود احساس نکنم جای خالی چیزی را در قفسهٔ سینهام..گودالی به بزرگیه یک عشق..عشقی به بزرگیه تمام روحم...مگر میشود احساس نکنم جای خالی دستهایت را دورم..مگر میشود احساس نکنم جای خالی لبانت به لبانم را...مگر میشود احساس نکنم جای خالی عشقت را...
و این آهنگ بر سرم میکوبد..میکوبد..میکوبد....