دخترک در باغمان
زیر درخت سیب سبز
اشک می ریخت و ترانه می خواند...
گویی می دانست
تو رفته ای....
.............
من
نگران
در انتظار ثانیه هایی
که هرگز نرسیدند...
اشک های دخترک را می شمردم
یک.....دو......
ناگهان
باد نجوا کنان
ندایی به گوشم رساند:
و تو رفته ای
شکستم....
اینبار واقعا رفته ای...
قاصدک را به دنبالت می فرستم
به دست باد....
.....................
و اکنون سال هاست
دخترک کوچک
معصومانه و منزوی
به زیر درخت سیب
با چشمانی پر از اشک
با ترانه های پر بغضش
با دست هایی پر ز قاصدک
انتظار وصالت را می کشد....
باور کن!
تحمل کردنه اینهمه خاطرات دلتنگ زمان
که در بغض سکوتت
پنهان کرده ای
کار ساده ای نیست...
می دانی...
ما همگی در اقیانوس گذر لحظه ها
به استقبال گمشده مان
رفته ایم.....
عروسکم...
سعی نکن که
که پنهان شوی از خیالم
تو در وجودم جاری شده ای...
شاید اینبار گمشده ات من باشم
من
دخترک تنهای قصه های شبانه...
..............
تنهایم مذار....
نازنینم!
هنگامی که در جان سپاری ثانیه ها
تک و تنها
بی تو!
در میان یک دنیا واژه نا مانوس
گم میشوم
آن هنگام است که
در امواج اقیانوس افکار شوم جدایی
به مرگ میرسم......
آیا من تا ابد با تو خواهم ماند؟!
با عروسکم....
با آرزوها..با رویاهاوبا حضور جاریت در قلبم؟!......
آری!
هیچ چیز و هیچ کس جلودار من نیست!
فقط
خیره به ساعت
با دنیایی از خواهش و التماس
به شمارش معکوس زمان می پیوندم
تا شاید به روز موعود نزدیک تر شوم!....
نوشته شده در جمعه 1386/04/08ساعت 20:41 توسط مریم