نازنینم!
هنگامی که گذر لحظه ها
بوسه های پر احساس ما به سخره می گیرند...
بی تفاوت به نامه های عاشقانه ام نگاه نکن!
می بینی
من هنوز طفلی کوچک مانده ام
که با عروسکها درددل می کنم...
و تا وقتی زنده ام
تنها یک واژه
نوید آمدنت را به من می دهد...
و دیگر به هیچ ترانه ای تکیه نخواهم کرد...
انتظار...انتظار...انتظار.........
تاریخ و ساعت پست: ۱۴/۰۱/۱۳۸۶ ساعت: ۱۵:۰۰
در گذرگاه این همه انتظار...
به دیار من سری بزن
دیاریست به کوچکی جسمی خاکی
و به اندازه ی وسعت روحی تنها...
که در آن سالهاست
گوشه ای با عروسک ها
با خاطرات دخترک
به انتظار نشسته ام........
پس کی به دیار دل کوچک پر آشوبم سفر می کنی؟!
..............................
نوشته شده در جمعه 1386/01/17ساعت 17:54
دستم را بگیر...
مگذار همچون رویای آرزو مانند محالی
در خیال پر پیچ وخم دخترک
گم شوم!
آیا باور می کنی
که من آنقدر
از دوری تو تنهایم که حتی
که حتی نازنین عروسکم
به آغوشم نمی آید!!!......
دستم را بگیر
مگذار بیش از این
انتظار تنهایم کند...
زود به خیالم باز گرد...
من با دستهایی رو به آسمان
در باغمان
منتظرت مانده ام............
نوشته شده در جمعه 1386/01/17ساعت 18:25