گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

مقصر

تقصیر توئه که من اینه حال روزم

دروغ گفتم که مصرش مهم نیست 

چرا تو کردی این کارارو با من

اومدم سمت پسم زدی

باز اومدم سمتت منو گرفتی تو آغوشت

با یکی دیگه شریکم کردی

لهم کردی 

کشتیم

رفتی 

نرفتم

اومدی موندم

نخواستی

رفتم.......

تهمت زدی کتک زدی.... 

ترسیدم

تمام دنیامو رو سرم خراب کردی

فرار کردم

مال یکی دیگه شدم از ترس تو

نتونستم

باز برگشتم

شریک جدید داشتی

خواستم 

نخواستی

هستم و 

نیستی

تو بار ها و بارها منو 

کشتی...


























پی نوشت:

تقصیر خودمه که دنبالت میگردمو عکساتو میبینم

که باز هم شب تا صبح کابوس از دست دادن تو دیگه نتونستن با تو رو میبینم....

تو خودت

رویا و کابوس من شدی...

تا آخر عمر

فقط این قلب و روح برای تو موند...

حتی اگه تو نخوایشون............

آخرین حرفهای تو

دستامو برای دلداری دورش پیچیدم و گفتم:اونم عاشق میشه...مطمئنم!
 پاشو کوبید زمین و گفت: نمیشه...! 
گفتم: این ادمایی که از کنارمون میگذرن رو میبینی؟
گفت: آره...!
 گفتم: همشون یا عاشقن...یا عاشق میشن.قسم به هر مقدسی که قبول داری میشن!
باور کن همه ما ادما تو یک لحظه دلمون نخ کش یه نگاه...یه صدا...یه لبخند...یه هرچیزی که بگی میشه. یکی ممکنه تو چهارده سالگیش دلش زخمی بشه...یکی تو هفتاد و پنج سالگی...یکی تو اولین روز از دوره دورقمی شدن سنش...یکی حتی شاید دو ساعت قبل مرگش! به هر مقدسی که بگی قسم میخورم که یه روزخاص تو زندگی هرکس هست که تو اون روز یه تیکه از خودشو برای همیشه گم کرده...یه روز خاصی هست که یه نفر خاص توش پا گذاشته و هیچوقت از ذهنت  پاک نشده...مثل لک اب انار روی پیرهن سفید همیشه جاش میمونه!
گفت: اون عاشق نمیشه...خودش میگفت. میگفت عشق برای بچه هاست!
گفتم: به حرف هایی که آدما میزنن نمیشه اعتماد کرد...باید قلبشون رو ببینی.اختیار قلب هم که دست خود آدم نیست...هر غلطی بخواد میکنه.ممکنه به روت نیاره..اما یه روز سر به راه یکی میشه.ممکنه خودت قبول نکرده باشی که عاشقی... اما سال ها بعد وقتی تو چهل سالگیت داری میری برای مراسم  هجدهمین  سالگرد ازدواجت کادو بخری ...اسم مغازه هارو که از  از جلو چشمت رد میکنی چشمت روی یه اسم چند لحظه خشک میشه! قسم میخورم تمام ادم های این شهری که میبینی چشمشون رو یه اسم خشک شده!
به اسم مغازه رو به روییمون خیره شده و گفت: تو چی...چشمت تاحالا روی اسمی خشک ووشده؟؟
دستامو از دورش جمع کردم و دور تن  خودم پیچیدم و گفتم: هوا سرد شد یهو یا من لباس کم پوشیدم؟؟؟.... پاشو بریم...سرده!

تولدت

دو روز مونده به تولدت...



چشم عسلی من ..

چقدر غریبه این حرف... چشم عسلیه من... 

چشم عسلی من دیگه چشم عسلی من نیست...

مال مردم شده... 

مثل من که گذشتم از تو... توهم گذشتی

هردو تامون بد کردیم...

کاش میشد برای یک بار هم که شده مینشستیم رو به روی هم 

و اینبار بهت میگفتم که

کسی رو که دوست داری کسی رو که عاشقشی رو باید فهمید.. هیچ اتفاقی نباید از هم جداتون کنه... باید حلش کنید.. حتی اگه با دعوا باشه حتی اگه از هم تو یه لحظه متنفر شین... 

کسی رو که دوسش داری باید توی همون لحظه بغلش کنی و بگی همه چیز درست میشه.. درستش میکنیم 

نباید فرار میکردیم ....ن 

نباید همه میفروختیم به روزگار...

بهای عشق خیلی سنگینه...




بهاش تنها موندنمونه حتی وقتی با آدم های دیگه هستیم...

بهاش اون تتوییه که الان روی تن جفتمون هست...

بهاش تمام کاش هاییه که روی روحمون حک شده...





عزیز ترین روزگار من...

ما از هم گذشتیم... و عشق از ما نگذشت...

خیلی دردناکه برای عشقت دعا کنی که حتی وقتی با کس دیگه هست و تو میبینیشون شاد باشن... 

چه با میم باشی چه با الف چه با هـ دو چشم...

چه با چشمای طوسی باشی چه با چشمایی رنگ چشمایی مثل من...

نمیتونم چیزی جز لبخندت رو بخواهم....

دردناک و غیر قابل باور بعد این سالها بگم که هنوز همون قدر توی دلم زنده ای...

هنرز تمام نوشته هام بوی تازگی میدن... باورم نمیشه ٧ سال پیش نوشتمشون....

درد دارم عسلی...

روحم درد میکشه از ندیدنت....




چشم عسلی...

تولد بدون  "ما" ت 

مبارک ............