گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

انصافت کو خدا؟

خدایی این انصافه...؟ این عدالته؟ این حقه؟  

باورم شد خدا... باورم شد که داری ازم انتقام میگیری...

مگه من تو این چند سال آرامش داشتم؟ که انتقام اون رو از من بگیری... تو که دیگه خودت میدونی چیا به من گذشت... پس کی میخوای تمومش کنی این بازیه مسخره رو ...  

تمومش کن بره ... 

فریاد

دلم میخواست فریاااااد بزنم.. داااد بزنم گریه کنم بچرخم بچرخم بچرخم انقدر بچرخم که دیگه من، من نباشم... 

دلم میخواست توی کوچه خیابونای اندرزگو داااد میزدمو صدات میکردم....

واقعا به شنیدن صدات نیاز دارم... کاش دلت رو به دریا میزدی و باهام حرف میزدی....

من بعد از تو از همه چیز دور شدم.. من بعد از تو نه تنها با خدا غریبه شدم.. حتی دیگه خودمم هم یادم نمیاد.. 

من بعد از تو خودم رو به همه چیز باختم...

خونهء ما

یه خونه بود، یه خونه کوچیک ولی پر نور، ٢ نفر توش زندگی میکردن.. همه چی عالی بود هـیچ حرفی از افسوس و اه نبود
٢تا دختر کوچولو داشتن یکیشون بور بود با چشمای عسلی اون یکی هم چشم و ابرو مشکی .. خیلی همه چیز عالی بود،خیلی شبیه ما بودن، اون مایی که باید میبود 
 شبیه واقعیت بود خیلی زیاد، کاش بیدار نمیشدم..











پ.ن: 
اسم  دختر کوچیکه رها بود...
ولی اون چشم عسلی رو هرچی میخواستم صدا کنم زبونم بسته شده بود...