گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

دلتنگی در حد مرگ

خیلی دلم تنگه امشب

مثل خیلی از شبهای دیگه که بغض راه نفسمو میبست

توی تختم خوابیدمو به خودم میپیچم.... بدجور بی خبری امون ازم گرفته... چقدر از این شبها داشتم و لام تا کام چیزی نگفتم.... همین روانیم کرد.... همین سکوت های لعنتی...

کجایی... دیگه حتی رمقی برای سر زدن به من نداری... نباید هم داشته باشی بهت حق میدم....

ولی من به خودم میپیچم میپیچم اونقدر که بغض خفم کنه... مغذمو از کار بندازه شاید خوابم برد... و تونستم توی خواب ببینمت....

دلم تنگه بدجوری...

کاش یه نشونی ازت بود.....

مسیر بی باز گشت

هزار بار لعنت به من....

هر روز هزار بار این سوال رو از خودم میپرسم

هر روز هزاران بار میمیرم و زنده میشم... که چه کردم من دستی دستی با خودم....!

چرا کردم؟ چرا اینکار رو باخودم کردم؟؟ 

اون موقع که سر بله گفتن اشک میریختمو همه فکر کردن از خوشحالیه... اون موقع چرا اینکارو باخودم کردم؟؟ چرا فرار نکردم از همه چیز...؟

بهم گفتی کاش نرفته بودی این مسیر بی بازگشت رو....  آره منم روزی هزار بار به خودم لعنت میفرستم که چرا چرا چرا رفتم این مسیر بی بازگشت رو....

خیلی اوضاع افتضاحی دارم چشم عسلی.... خیلی همه چیز بد تر از اونیه که حتی خودم فکر میکنم...

دیوونه شدم...

تو بگو من باید چیکار میکردم؟؟ اصلاً چیکار میتونستم بکنم....؟ 

تو میدونستی اوضاع خراب بین من و خودت رو... بین ما و خونواده هامون رو... 

تو بگو خوب من باید چیکار میکردم....

اینجوری نمیشه.... من حتماً باید تورو ببینم... حتماً باید ببینم........

سال ها پس دیگری میگذرند

سال ها  یکی پس از دیگری میگذرند... بی تو

لعنت به "ما" ی به غیر از "من و تو" باهم