دارم کپک میزنم..سرمو گرفتم توی دستم،فشار میدم چشمامو بستم..تو میتونی بنویسی مریم..بنویس...
فرهاد داره میخونه..نامجو پشت سرش..و تو داری کمکم میکنی...وجودت حرفات فکرت روحت که همیشه هست حتا وقتی خودت نیستیی...
معنی کامل با تمام وجود حس کردن یه چیزو دارم میفهمم...انگار دیگه محدود نیستم به این پوست و گوشت که بوی گند کپکشون خفم میکنه...انگار اونا یون پأینن و من از بالا دارم نگاهشون میکنم..مثله وقتی که سیگار پوک میزنیی بعد به دودش خیره میشی انگار از یه ارتفاع خیلی زیاد داری به یه سری از خودت نگاه میکنی..مثل وقتی که به طناب دار اویزونی و داری همه گذشتت رو جلوی پاهات میبینی
مثله وقتی که بعده شبها بیداری و تلاش برای اینکه یک کلمه بنویسی یا فکر کنی و مغزت به حد انفجار برسه..و یدفعه خوابی بیاد سراغت که تو حتا نتونی خودتو از پشت لپتاپ بکشی و سور بدی رو تخت..و شاید همونجا بین میزو تخت روی زمین ولو بشی و زیر لوستر دراز بکشی با و چشمک چراغ بشمری و که نفهمی کی خوابت برده و پاشی ببینی که انقدر مست فکر و گیج خواب بودی که نفهمیدی کی لباستو عوض کردی یا کی هدفنو از توی گوشت در آوردی..دقیقا میشه حس کردن لحظهای که انگار هیچ وقت وجود نداشته. حس کردن هیچی کم چیزی نیست که من از ۳سالگی با تمام وجود هر ثانیه باهاش زندگی کردم...و نمیتونی به کسی نشونش بدم یا بگم که چه جور حسیه
یا نه اصلا چیزی به عنوانه حس نیست
هیچیه..هیچی..به معنی کامل
مثله وقتی که داری سهیل نفیسی گوش میکنی و انقدر مکرراً تکرار شده که تو به جز از محیط حسش نمیکنی غرقی توی تک تک کلمه هاش..داری نفس میکشی با ذرههای وجودت داری حسشون میکنی..میری توی فکر..دوباره میری توی تخت..میری کنارترین قسمت تخت.بین دیوار و تخت که جایگاه همیشگی آروم بودن تو و شاید به عنوانه پناهت باشه غلت میخوری و به این فکر میکنی که اون که برات مهمه اگه بمیره چیکار میکنی..گریه میکنی براش؟ میخندی؟ چیکار میکنیی...و تو از اینکه احساس میکنی فقط ساکت میمونی میترسی..از اینکه همیشه فکر میکنی میترسی...
از اینکه عشقو میبینی...فاصلش انقدر با تو کمه که دستتو دراز کنی میتونه توی سر انگشتت فرو بره و کم کم بیاد توی وجودت و تورو در بر بگیر و یکی بشین و دیگه تو،تو نباشی..عشق باشی..و بشی تمام زندگیش...ولی نمیتونی دستتو دراز کنی..نمیتونی حتا از این فاصله کم لمسش کنی..و فقط میمونی نگاش میکنی و سعی میکنی داد بزنی و مثله وقتی که داری توی خواب میبینی دارن پسرتو میدزدن و تو فلج افتادی یه گوشه و حتا لبات تکون نمیخورن که داد بزنی شاید کسی کمکت کنه..نمیتونی لام تا کم حرفی بزنی
از اینکه باز هم از همین لحظه از همینجا از همین شب میدونی که ممکن دوباره دیر برسم بهش..از اینکه بدونی یه زمانی قهرمان دو بودیی و میتونستی از هرکسی جلو بزنی..و الان هنوز همون قهرمان مونده باشی و داری میدوی ولی میبینی که همه دارن از تو جلو میزنن و تو ذهنت به این مشغوله که چطور میشه تو با اینکه سرعتت بارها بیشتره آونهاست ولی ازشون عقب میمونی..و وقتی سرت از افکار گیج میره و مغزت به حال انفجار میرسه..سرتو میگیری توی دستاتو سعی میکنی سرعتتو کم کنی ولی پاهات همچنان به سرعتشون به دویدنشون ادامه میدن..چشماتو به پائین میبری و میبینی که این همه مدت داشتی روی تردمیل میدویدی...! و اون داره با سرعتی کم ولی خیلییی زیاد از تو دور میشه...و ۴ساله دیگه میرسه و تو ۲۶ ساله شدیی..و دیگر شاید اویی نباشد که تو حتا دیر به حسش برسی...
و اون وقته که نمیتونم به این فکر کنم که گریه میکنم یه میخندم یا ساکت میمونم و لام تا کم حرفی به میان نمیارم..........
باورم نمیشه مرگ به همین راحتی میادو تو رو با خودش میبره او دیگه تموم میشی..انگار اصلا از اول نبودی..و شاید و اونم فقط شاید یه خاطره ازت بمونه توی ذهن کسایی که یا طلبکارن یا تو بودی یه قسمتی از زندگیشون...
ولی تو الان آرام و با درد داری جون میدی و شاید تا ۳ ثانیه دیگه مثل یه تیکه گوشت افتاده باشی اون وسط..که یسری لاشخور منتظرن تا جون بدیو بیان کیف او پول او ساعتتو بردارن او فرار کنن..و تو دیگه تموم شدی..دیگه تموم شدی...دیگه تموم شدی...
باورم نمیشه به همین راحتی باشه..داری توی تجریش راه میری..نمیدونم اون موقع چه حسی داشتی ولی یدفه قلبت میگیره و میافتی زمین..و هیچ کس نمیاد جلو که حتا ببینه تو چت شده..و تو آرام سرت رو روی زمین میذاری و شاید برای آخرین بر زندگیتو مرور میکنی و شاید یکم دلت بسوز که کاش یبار دیگه میتونستم بشینم پشت ماشینم یا یبار دیگه میتونستم او رو ببینم.....بد آروم سرتو میذاری زمین روی اون پیادهروای که شاید یه روزی زنی دقیقا همونجا درد زایمان بیاد سراغش..و شاید یه آدم مهمی از اونجا راد شده باشه..داری تموم میشی
هیچ کس جرات نمیکنه بیاد طرف لاشهٔ تو..شاید چون از مرگ میترسن..میترسن واگیر داشته باشه و تو دستشونو بگیری و این آدمهای پوچ خالیه زندگی دوست بی فایده هم تمام شوند...
هیچ وقت از مرگ نترسیدم..ولی فکر اینکه دیگه تمام میشوم یکم برایم دردناکه..اینکه وقتی مردی تمام میشوی..و نیستی که ببینی اون که شاید تو رویاهات هم آغوشش بودی یا اون که شاید قسمتی از تو بود چه خواهد کرد...شاید بماند نگاه کند به لاشهات و آهی بکشد و برود..شاید سراغ جایگزینی برای جای خالیه جسمت..
و دیگر حتا نمیفهمی چه اتفاقی خواهد افتاد برای کسایی که ایستادند و دارن به گوشت بی مصرف بدن تو نگاه میکنن...
پ.ن:
این نوشته فدیمیه ولی چون تمومش نکرده بودم نذاشته بودمش اینجا...حالا هم چون دیدم معلوم نیست دوباره اون حس بیاد سراغم آپش کردم که حروم نشه!
آرامش غریب...صدای پیانو..صوند ترک فیلم امیلی...
من غرق درد ملودی آهنگ...چشمان بسته..همه چیز میرقصد حتا در دنیای تاریک پشت پلکهای من...
نور آفتاب،از لابلای شیارهای پرده،گردهای کوچکی که در هوا معلق و آزاد به بازی کودکانهٔ خود میپردازند...
موهای تیرهٔ باز من،چشمان وحشی و مشکی من...افکار پراکندهٔ ذهن من...دستان منتظر من روی کیبرد...و ناخنهای لاک زدهٔ بلند...
گرمیه نور آفتاب روی گردنم حس میشود..درست جایی زیر گوشم...حس پرواز..نگاهی به گردها..حس سبکی...یکی شدن با گردهای معلقو بازیگوش پیدا در نور...
چرخیدن چرخیدن چرخیدن...و دنیا میرقصد...سرم گیج میرود و میخوابم بر روی زمین اتاقم که تاریکست و نور آفتاب از بین شیارهای پنجره و از لابلای پرده به داخل درز پیدا میکند...میخوابم بر روی زمین اتاق تاریکم که جز من در آن..ذرههای بازیگوش هوا به دنبال هم میکنند...
میاندیشم..که چقدر خوشحال میشوم از دیدن شادی دیگران..چقدر غمگین میشوم از دیدن چهره ناراحت دوستانم....و چه ناخوداگاه بغضی میاید سراغم وقتی صدای گریهٔ آدمی به گوشم میرسد..و دلم میخواهد فریادی بکشم با اینکه صدایم سالهاست در گلویم حبس است...فریادی بکشم تا زمان حتا،بایستد... ذرههای گرد ثابت شوند... زمین بایستد... و من بچرخم بچرخم بچرخم..تا از همهٔ اینها جلو بیفتم..
برگردم و نگاهشان کنم که چگونه تلاش میکنند برای چیزی که نمیدانند..برای چیزی که میخواهند...برای رسیدن و غرق شدن در ملودی این آهنگ...مثل من...
میشنوم حرفهاشان را..میشنوم..گاهی مینویسم از بینشان..جملههایی که شاید و فقط شاید گاهی خودم درکشان کنم..." عشق،تنها مرضی که او نگرفته بود"
میبینم...راه میروم..ولی نمیبینم و ساکن میمانم...در فکر فرو میروم که حتا سبزی درختان جاده را نمیبینم... میشنوم ولی نمیشنوم،که شاید جوابی پیدا کنم تا بازگو کنم...
مهربانم ولی سنگ مینمایم...گریه میکنم ولی خنده مینماید... پیش میروم ولی پس مینماید...
گاهی گوش میسپارم به صدای سنگهایی که بر رویشان راه میرویم..گاهی راه میروم فقط بر روی برگهای خشک و زرد پائیزی...گاهی غلت میزنم بر روی برفهایی که جاده را میپوشانند..و گاهی... مینشینم و دستانم را فرو میکنم در شنهای ریز و خشک ساحل.. و چه حس زیباییست وقتی با تمام وجودت حسشان میکنی...:)
گاهی فکر میکنم که شاید من فقط یک ملودی باشم...گاهی هم فکر میکنم که شاید هم فرکانس باشم با ساز ها..نوازش میکنند روحم را...و مست میشوم از صدایشان..و شاید ساعتها خیره بمانم به ساعت دیواری قدیمیه اتاق...و یا به دیوار سبز..یا به نقاشیه کوچکی که در تابلو است.. مردی بی چهره،روی نیمکتی چوبی،کلاه برسر،در چمنزاری با یک خورشید کوچک در پس زمینه...و من ادامهاش میدهم و جان میگیرند و خودرا میبینم در آن،که از گوشهای مینگرم به او و موسیقی همچنان ادامه دارد..باد میپیچد در نیها و گندمهایی که حالا جان گرفتند..و در بارانیه بلندو قهوه ای مرد و در دامن و موهای تیرهٔ من...گاهی دلم برای عروسکها تنگ میشود..و گاهی آنقدر بیزارم از خاطرات کودکی.. گاهی دلم تنگ میشود برای به آغوش کشیدن کسی که دوستش میدارم..و گاهی میترسم از اینکه او خسته شود از داشتن من........
فرار میکنم..میدوم..ولی نزدیک میشوم...بیدار میمانم تا نبینم..میخوابم تا شاید بتوانم ببینم...نزدیک میشوم تا با دستهایم لمس کنم..ولی دستم را که دراز میکنم به اعماق چاهی مینماید که من در آن فرو رفته و جایی برای گرفتن ندارم...
و یادم میاید حرفهایی را که میگفتند : " من شکست را دوست دارم،شکست تقدیر بشر است،شکست بهمان یاد میدهد که زندگی چیزی جز یک چرکنویس نیست،یک تمرینه طولانیه تئاتر،که هیچ وقت بازی نخواهد شد..." و یا " بدون وجود تو،عواطف و احساسات امروزم شوری بجا مانده از دیروز خواهند بود"
و ادامه میدهم به زندگی که نمیدانم آخرش چه خواهد شد....:)