دستم نمی رود به نوشتن...! این شوک لعنتی که بعد از خواندن بلاگت(پست آخرش) به سراغم آمد یک لحظه امانم نمی دهد که حتی بنویسم...!
باورم نمی شود..شاید هم نمی خواهم باورش کنم..چون همین الان که خواندمش تنم لرزید...از دیر رسیدنم به تو..از اینکه فکر می کردم جایی در زندگیت ندارم و تو باز با این ذهن و فکر و قلم خلاقت یک بار دیگر مرا دست انداختی...! نه باور نمی کنم که من آنم که تو بهش معتاد شده بودی و شاید هم هنوز هستی...!
یک بار دیگر دزدکی به سراغ بلاگت آمدم که ببینم بلاخره آپ شده یا نه...و این بار هم مثل همیشه با یک حس حسادت بچگانه و یک حسرت بزرگ توی زندگیم(و شاید بزرگ ترینشان!!!) شروع به خواندنت کردم...
این بار تو از رفتن گفته بودی..از جدایی..از فراموش شدن تو و او..که من هنوز نمی دانستم << او >> کیست... می خواندم که تو نوشته ای او نیامده دارد می رود و تو مصونی در درونت از زلزله نبودنش...
وای بر من...وااااااااای بر من که چه دیر رسیدم به تو...وای بر من...
وقتی پاراگراف دومت را خواندم مثل آب یخی بود که بر سرم بریزندو آتش درونم را خاموش کنند..و من تازه به خودم بیایم و بفهمم که چقدر می سوزد و چه دردناک است برای من جای این آتش........
خواندمش..دوباره خواندمش...و دوباره..هنوز هم می خوانمش..آخر باورش برای من که تورا همیشه سرشار از غرور می دیدم سخت است...!
باور اینکه << او >> همان << من >> باشم.............!
با باورش دو حس به سراغم خواهد آمد.. یکی اینکه من همان دخترک خوشبختی هستم که در بلاگت جا داشت و همیشه به او حسودی می کردم..و اینکه دلم می سوخت از اینکه جایی در زندگیت ندارم(توضیح بیشتری نمی توانم بدهم..حداقل الان)
و دوم اینکه وای که چقدر بدبختم که دیگر تورا ندارم..و چگونه شکستم تورا..غرورت را...و نادیده گرفتم احساس پاک تو به خودم را... چه بد کردم من به تو...
وای بر من...وای بر من که همین چند روز پیش به بلاگت سر زدم تا ببینم برای من هم مثل دختر دوم بلاگت تبریک تولد نوشته ای یا اینکه از بهم خوردن رابطه مان حرفی به میان آورده ای؟ و چه غمگین و سرد تر شدم وقتی دیدم نه!!! هیچ سویی از مریم در تو و نوشته هایت نیست...! و چه احمق بودم که نمی فهمیدم <<او>> همان <<من>> هستم...!
دلم می سوزد برای خودمان..که دیگر ما نیستم...دیگر خاطراتی پیش رو نداریم..و چقدر بیشتر می سوزد که هردویمان از هم مغرورتریم.....!
می روم سراغ یادداشت های چرکنویس بلاگم که سر شار است از تو که دلم به پستشان نمی رفت...
و چه اشکهایی که من بریزم برای تو..برای خودم...و شاید برای <<ما>> که دیگر جفتمان به شیرینیه فکرش و احساس پاک و ناب و خالص اش قانع شده ایم..و به تلاش برای رسیدن به آن و علم اینکه طناب این رابطه آنقدرها تحمل ندارد بسنده کرده ایم...
آره به قول خودت...من نیز داشتن بعضی چیزها را به نداشتنشان ترجیح میدهم و تلاش برای داشتنشان که به نفس بلافعل داشتنشان برایم رجحان دارد... نگاه کن و ببین که ما حتی در این حس هم باهم اشتراک و تفاهم داریم...
چگونه باور کنم که همه ی این مدت از من نیز در نوشته هایت یادی بود..؟چگونه باور کنم که دوستم داشتی و من بدون اینکه تو به زبان بیاوری باز هم نمی دانستم و نمی فهمیدم....
می توانی تصور کنی که چقدر سخت و عذاب آور است برای من..نداشتن تو..و دانستن اینکه تو حسی متقابل نسبت به من داشتی...؟
فکر که میکنم یادم می آید حرف هایی که به تو زده بودم و تو در بلاگت یاد کرده بودی ازشان و من باز نفهمیده بودم که <<او>> همان <<من>> هستم...
ای وای بر من که چقدر دلم برای خودم میسوزد...و این وحشتناک ترین چیز است که کسی دلش برای خودش بسوزد....!
تو آنقدر آرام آمدی در ذهن و زندگیم که من تا مدتها نمی دیدمت...وچه دیر رسیدم به تو...تو چنان با خشم و اندوه از من گذشتی و از زندگیم رفتی که حتی درهای گشوده شده ی آن را نبستی..و من چه بی جان مانده ام اکنون که حتی نای بستنشان را هم ندارم
چه بی روحم من..سرد است جسمم...تو نیستی دیگر که لحظه ای دستم را بگیری تا از گرمیه احساس پاکت گرم شوم..گونه هایم سرخ شوند و بدزدم نگاهم از چشمانت را...و تو آرام موهایم را از صورتم کنار بزنی...صبر کنی تا با لبخندی پذیرای تو شوم..
و من چقدر نفهم بودم که اینقدر دیر به اینها رسیدم...
آری...چه آرام در خود شکستم...
مطمئن باش..هیچ کدام از آنهایی که نامشان را آوردی در پست آخرت نمی توانند یاد و خاطره ی شیرین تو را در ذهنم کمرنک کنند که هیچ چه برسد به اینکه تو را از آن بگیرند و فقط نامی از تو باقی بگذارند...! حیف که تو هیچگاه این هارا نمی خوانی...
ولی من هم خوشحالم..آری خوشحالم با اینکه من دارم برایت تمام میشوم و ......! چون قلبم را در سینه ات فرو کردم..بدون آنکه تو بدانی همیشه برایت به یادگار گذاشتمش وشاید روزی که بفهمی پیشت بوده است..این هم بفهمی که چقدر عاشقانه و عاقلانه دوستت داشتم و دارم...
به یاد داری آن شب را؟ آن شب را که به قول شاعر چون خواب خوش از دیده پرید...تا صبح حرف می زدیم و تو از من خواستی قلبم را..با وجود همه زخم ها و درد ها و مریضی هایش...و من چه بی رحمانه از تو و خودم- به تو ندادمش...! چون میترسیدی از داشتنش در اصل...و من نمی توانستم پریشانی و نگرانیت را ببینم از روزی که شاید بخواهم پسش بگیرم..آری..همان شب بود که در اوج سکوتمان..در واج نگاه پاکت..در اوج نگاه خیره ام به تو که تا امشب در این اندیشه بودم که تو هیچگاه نفهمیدیش و همیشه میفهمیدی! در سینه ات فرواش کردم...بی آنکه بدانی..یا متوجهش شوی...چون نمی خواستم نگرانش باشی...
خوشحالم از اینکه آن سه چیز از من در ذهنت باقی خواهد ماند..و خوشحال ترم از آنکه جای خالیه قلب در سینه ام و تپیدنه هر لحظه اش در سینه تو را یک دم احساس میکنم...پس باور کن که بخدایمان و به اشک هایی که برایمان میریزم قسم هیچگاه فراموشت نخواهم کرد...
بیشتر حرف هایم به خاطر انبوهیشان و این شوک لعنتی و یک بغض بزرگ که امانم را بریده است در ذهنم قفل شده اند... بیشتر از این نای نشستن و نوشتن را ندارم..می روم..شاید مثل تو به سوی مستی..دود و تاریکی...
دستانم هم دیگر یاریم نمی کنند..از بدی هایم به تو..به خودم..و به ما.........
دلم نگاهت را میخواهد...
حالم بهم میخورد از کسی..از اون که به ظاهرش مظلوم مینماید ولی در اصلش حتی خودش هم به چیزی که هست شک دارد!!! حرفی میزند که خود از خاطر میبرد،یا اینکه حرفی به زبان میآورد که خودش آنرا از ریشه مورد قبول نمیداند|: او که پاکی فردی را بخاطر یک گناه_بسا بزرگتر از محدودهٔ خیالش_ از یاد میبرد و باآنکه از دل او با خبر است با نهایت سنگدلی به ته چاه پرتش میکند..!!! او که بر زبان میاورد مرگ بر عاشقی مرگ بر هرچه دل وصال است...و در یک چشم بهم زدن همه را فراموش میکند...میرود..میشود آنکه بود و وانمود به نبودش میکرد....
او که میگفت تفاوتی با دیگران ندارد و حالا خواهی فهمید کهوانمودی بیش نبود...و فقط بخاطرگذشتن و ردحرفهایت آنهارا به زبان میاورد...شخصی که مدتها چه خواه چه نخواه در فکرو ذهنت ریشه کرده بود و به خطا ییپا به فرار از تو گذشت..و چگونه رفتارت را علیه خود دانست!!!بی آنکه ذرهای به آنچه بودیم بیندیشد در عمق.
آنکه اشکها ی تو را چیزی جز تصنع و ظاهر تعبیر نکند!!!
و تو باز میاندیشی که من در اشتباهم به اینگونه افکار..و او چیزی در دل ندارد...
حالم بهم میخورد از حرفهایی که بر زبان آوردم و از اعماق وجودم ریشه داشتند ،و جز به حرفهای ظاهر نما تعبیر نشوند...! به خدا قسم که حرفی که از دل نباشد هیچگاه به دل نمینشیند حتیآن لحظهای که گفته میشود...
و او اینهارا به اعماق دفترچهای از مزخرفات پرتاب میکند!!!
چقدر دردناک است برای من...
دیدن کسی که به خیالت عاشقش هستی..و او تلاشی حتی برای فکر کردن در مورد تو نمیکند..و تو دیوانه وار بسوی او خاطرات او افکار او و حتی برای پاک کردن ذهنیت اشتباهه اومیشتابی ..بسوی پوچیو بی ارزشیه بیشتر...
مغزم بیشتر ازاین کار نمیکند..هر روز بیشتر میبینم و میفهمم..ودیگر برایم کوچکترین اهمیتی ندارد تو در ذهن خود چگونه میاندیشی در باب من!!! چون بارها گفتام و خواهم گفت_این مطلبی که الان میگم پاراگراف اول کتاب کافه پیانو که من واقعا عاشقشم و میپرستمش..وخودم رو بسیار نزدیک به تفکرات و شخصیته نویسندهٔ این داستان میدونم و به هرکس که فکر کنم ارزشش رو داره توصیه میکنم بخونتش!!!_ :
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را،حالا هرچه که میخواهد باشد،پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام.یعنی یاد نگرفتهام عکس چیزی باشم که هستم.یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی ادامها،منزلت معنوی میدهد.از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب بهشان دقیق شوی،تصنعی بودنشان پیداست.پس بی هیچ تکلفی،به تان میگویم و برایم اهمیتی ندارد که تا چه حد ممکن است ازش برداشته نادرستی داشته باشید.
تا بعد..!!!