گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

ـ دیشب اتفاقی افتاد... چند سال پیش چنین شبی ..

چشمهام به چشمهاش خیر شده بود...داشت با نگاهش باهم حرف میزد...چشمهاش یه چیزی میگفت ، ولی‌ قلبو روحش ازم دور شده بود..هیچ وقت فکرشو نمی‌‌کردم انقدر ازش فاصله بگیرم...دستش دور کمرم بود..دست منم رو شونهٔ اون..هنوز نگاهمون بهم دوخته شده بود..میدونستم احساسمو میفهمه..ولی‌ چرا..چرا هر لحظه ازم دور تر می‌‌شد...؟


یه روزی بهم گفته بود قلبتو برای همیشه می‌خوام...می‌خوام نگهش دارم..مواظبش باشم..می‌ دونست که قلبم مریضه..ولی‌ بازم قبولش میکرد..بهم میگفت میترسم یه روز بخوای ازم پسش بگیری...به این فکر نکرده بود که شاید خودش یه روز بخواد بره و انقدر کوله بارش سنگین باشه که برای قلب من دیگه جایی‌ نداشته باشه...:)


می‌ دونستم هنوزم همون آدمیه که من میشناسم..فقط تو خودش گم شده بود..شاید برای فرار از تکرار حوادث گذشته..نمی‌ خواست قبول کنه من روحشو می‌‌بینم..نمی‌ خواست قبول کنه که اونیه که من فکر می‌کردم...

می‌ دیدمش که چه جوری خورد می‌‌شد روز به روز..و این عمیق‌ترین زخم هارو به روح نیمه زندهٔ من میزد...


اون شب..دستاش حسابی‌ سر بود..از روحش خبر میداد..تو چشمهاش برق اون حسرتیو که بد از گفتن احساسم بهشو داشت، می‌‌دیدم..شاید هم من خودمو گول میزدم...

ولی‌ نه..من با روحش آشنام..اون بهم دروغ نمیگفت...


دستشو گرفته بودم...سیگارش که تا نصف سوخته بودو آورد جلوی دهنم...یه پک بهش زدمو سرمو گذشتم رو سینش...

یه روزی حسرت این لحظه هارو می‌کشیدم..ولی‌ الان..الان که نزدیکترین فاصلهٔ ممکنو ازش داشتم تو دورترین نقطه‌ها سیر میکرد...وجودمو احساس میکرد..ولی‌..ولی‌..نمیخواست قبول کنه که من هستم....

نمیدونم..شاید از مهربونیش بود..که نمیخواست من براش فقط یه تجربه دیگه باشم...



آخرین پک سیگارشم زدو توی دودش خیر شد..انگار برای یک لحظه همهٔ اتفاق‌های خوبی که میتونست بیفته جلوی چشمهاش ظاهر شد...بد یه نفس عمیق کشیدو دوباره نگاهشو تو چشمهام دوخت..که تداعیه همون کلمهٔ همیشگی‌ بود..."حیف"...!


سیگارو انداخت زیر پاشو دستمو ول کرد..سرمو از روی شونش بلند کردم..بدون اینکه حتی یه کلمه حرفی‌ بزنیم نگاهمونو از هم دزدیدیم...


نشستم روی صندلیه کنار دیوار..احساس می‌کردم دیگه قلبم نمیزنه..سرم گیج میرفت..انگار سیگار بدجور گرفته بودم..مسته مست...سرمو تکیه دادم به دیوار بغلم..چشمم تار میدید..سرگیجه داشتم..تو ذهنم میشمردم..تا حواسم برگرده سرجاش..۱..۲..۳..۴.....


دیدمش...تو اون همه دود سیگارو رقص نور‌های مختلف..تصمیمشو گرفته بود..دستشو گرفتو دوتایی رفتن...





فقط چشمهامو بستم...روحش رفته بود...................

پست بیست و هفتم

وقتی نرگس مرد گلهای باغ ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن به آنها چند قطره آب وام دهد.جویبار آهی کشید و گفت:

"به درجه ای نرگس را دوست می داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک مبدل شود و دوباره آنها را بر مرگ نرگس بپاشم باز کم است."

گلها گفتند: راست می گویی چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی نرگس را دوست نداشت..."

جویبار پرسید:   "مگر نرگس زیبا بود؟!"

گلها گفتند: تویی که نرگس غالبا" خم می شد و صورت زیبای خود را در آبهای شفاف تو تماشا می کرد باید بهتر از هرکس بدانی که زیبا بود."

جویبار گفت:

"من نرگس را برای این دوست می داشتم که وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد می توانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم."

 

 

 

                                                                                                    "اسکار وایلد"

ـ استثنایی.. پیش گویی های ٤-٥ سال پیش من

دارم کپک میزنم..سرمو گرفتم توی دستم،فشار میدم چشمامو بستم..تو میتونی‌ بنویسی‌ مریم..بنویس...


فرهاد داره میخونه..نامجو پشت سرش..و تو داری کمکم میکنی‌...وجودت حرفات فکرت روحت که همیشه هست حتا وقتی‌ خودت نیستیی...


معنی کامل با تمام وجود حس کردن یه چیزو دارم میفهمم...انگار دیگه محدود نیستم به این پوست و‌ گوشت که بوی گند کپکشون خفم می‌کنه...انگار اونا یون پأینن و‌ من از بالا دارم نگاهشون می‌کنم..مثله وقتی‌ که سیگار پوک میزنیی بعد به دودش خیره میشی‌ انگار از یه ارتفاع خیلی‌ زیاد داری به یه سری از خودت نگاه میکنی‌..مثل وقتی‌ که به طناب دار اویزونی و‌ داری همه گذشتت رو جلوی پاهات میبینی‌


مثله وقتی‌ که بعده شبها بیداری و‌ تلاش برای اینکه یک کلمه بنویسی‌ یا فکر کنی‌ و‌ مغزت به حد انفجار برسه..و یدفعه خوابی‌ بیاد سراغت که تو حتا نتونی خودتو از پشت لپ‌تاپ بکشی و‌ سور بدی رو تخت..و شاید همونجا بین میزو تخت روی زمین ولو بشی‌ و زیر لوستر دراز بکشی با و چشمک چراغ بشمری و‌ که نفهمی کی‌ خوابت برده و پاشی ببینی‌ که انقدر مست فکر و‌ گیج خواب بودی که نفهمیدی کی‌ لباستو عوض کردی یا کی‌ هدفنو از توی گوشت در آوردی..دقیقا می‌شه حس کردن لحظه‌ای که انگار هیچ وقت وجود نداشته. حس کردن هیچی‌ کم چیزی نیست که من از ۳سالگی با تمام وجود هر ثانیه باهاش زندگی‌ کردم...و نمیتونی به کسی‌ نشونش بدم یا بگم که چه جور حسیه


یا نه اصلا چیزی به عنوانه حس نیست

هیچیه..هیچی‌..به معنی‌ کامل


مثله وقتی‌ که داری سهیل نفیسی گوش میکنی‌ و انقدر مکرراً تکرار شده که تو به جز از محیط حسش نمیکنی‌ غرقی توی تک تک کلمه هاش..داری نفس میکشی با ذره‌های وجودت داری حسشون میکنی‌..میری توی فکر..دوباره میری توی تخت..میری کنار‌ترین قسمت تخت.بین دیوار و‌ تخت که جایگاه همیشگی آروم بودن تو و‌ شاید به عنوانه پناهت باشه غلت می‌خوری و به این فکر میکنی‌ که اون که برات مهمه اگه بمیره چیکار میکنی‌..گریه میکنی‌ براش؟ میخندی؟ چیکار میکنیی...و تو از اینکه احساس میکنی‌ فقط ساکت میمونی می‌ترسی‌..از اینکه همیشه فکر میکنی‌ می‌ترسی‌...


از اینکه عشقو میبینی‌...فاصلش انقدر با تو کمه که دستتو دراز کنی‌ می‌تونه توی سر انگشتت فرو بره و‌ کم کم بیاد توی وجودت و‌ تورو در بر بگیر و‌ یکی‌ بشین و دیگه تو،تو نباشی‌..عشق باشی‌..و بشی‌ تمام زندگیش...ولی‌ نمیتونی دستتو دراز کنی‌..نمیتونی حتا از این فاصله کم لمسش کنی‌..و فقط میمونی نگاش میکنی‌ و سعی‌ میکنی‌ داد بزنی‌ و مثله وقتی‌ که داری توی خواب میبینی‌ دارن پسرتو میدزدن و تو فلج افتادی یه گوشه و حتا لبات تکون نمیخورن که داد بزنی‌ شاید کسی‌ کمکت کنه..نمیتونی لام تا کم حرفی‌ بزنی‌


از اینکه باز هم از همین لحظه‌ از همینجا از همین شب میدونی که ممکن دوباره دیر برسم بهش..از اینکه بدونی‌ یه زمانی قهرمان دو بودیی و میتونستی از هرکسی جلو بزنی‌..و الان هنوز همون قهرمان مونده باشی‌ و‌ داری میدوی ولی‌ میبینی‌ که همه دارن از تو جلو میزنن و تو ذهنت به این مشغوله که چطور می‌شه تو با اینکه سرعتت بار‌ها بیشتره آونهاست ولی‌ ازشون عقب میمونی..و وقتی‌ سرت از افکار گیج میره و مغزت به حال انفجار میرسه..سرتو میگیری توی دستاتو سعی‌ میکنی‌ سرعتتو کم کنی‌ ولی‌ پاهات همچنان به سرعتشون به دویدنشون ادامه میدن..چشماتو به پائین می‌بری و میبینی‌ که این همه مدت داشتی روی تردمیل میدویدی...! و اون داره با سرعتی کم ولی‌ خیلییی زیاد از تو دور می‌شه...و ۴ساله دیگه میرسه و‌ تو ۲۶ ساله شدیی..و دیگر شاید اویی نباشد که تو حتا دیر به حسش برسی‌...


و اون وقته که نمی‌تونم به این فکر کنم که گریه می‌کنم یه میخندم یا ساکت میمونم و لام تا کم حرفی‌ به میان نمیارم..........