چشمهام به چشمهاش خیر شده بود...داشت با نگاهش باهم حرف میزد...چشمهاش یه چیزی میگفت ، ولی قلبو روحش ازم دور شده بود..هیچ وقت فکرشو نمیکردم انقدر ازش فاصله بگیرم...دستش دور کمرم بود..دست منم رو شونهٔ اون..هنوز نگاهمون بهم دوخته شده بود..میدونستم احساسمو میفهمه..ولی چرا..چرا هر لحظه ازم دور تر میشد...؟
یه روزی بهم گفته بود قلبتو برای همیشه میخوام...میخوام نگهش دارم..مواظبش باشم..می دونست که قلبم مریضه..ولی بازم قبولش میکرد..بهم میگفت میترسم یه روز بخوای ازم پسش بگیری...به این فکر نکرده بود که شاید خودش یه روز بخواد بره و انقدر کوله بارش سنگین باشه که برای قلب من دیگه جایی نداشته باشه...:)
می دونستم هنوزم همون آدمیه که من میشناسم..فقط تو خودش گم شده بود..شاید برای فرار از تکرار حوادث گذشته..نمی خواست قبول کنه من روحشو میبینم..نمی خواست قبول کنه که اونیه که من فکر میکردم...
می دیدمش که چه جوری خورد میشد روز به روز..و این عمیقترین زخم هارو به روح نیمه زندهٔ من میزد...
اون شب..دستاش حسابی سر بود..از روحش خبر میداد..تو چشمهاش برق اون حسرتیو که بد از گفتن احساسم بهشو داشت، میدیدم..شاید هم من خودمو گول میزدم...
ولی نه..من با روحش آشنام..اون بهم دروغ نمیگفت...
دستشو گرفته بودم...سیگارش که تا نصف سوخته بودو آورد جلوی دهنم...یه پک بهش زدمو سرمو گذشتم رو سینش...
یه روزی حسرت این لحظه هارو میکشیدم..ولی الان..الان که نزدیکترین فاصلهٔ ممکنو ازش داشتم تو دورترین نقطهها سیر میکرد...وجودمو احساس میکرد..ولی..ولی..نمیخواست قبول کنه که من هستم....
نمیدونم..شاید از مهربونیش بود..که نمیخواست من براش فقط یه تجربه دیگه باشم...
آخرین پک سیگارشم زدو توی دودش خیر شد..انگار برای یک لحظه همهٔ اتفاقهای خوبی که میتونست بیفته جلوی چشمهاش ظاهر شد...بد یه نفس عمیق کشیدو دوباره نگاهشو تو چشمهام دوخت..که تداعیه همون کلمهٔ همیشگی بود..."حیف"...!
سیگارو انداخت زیر پاشو دستمو ول کرد..سرمو از روی شونش بلند کردم..بدون اینکه حتی یه کلمه حرفی بزنیم نگاهمونو از هم دزدیدیم...
نشستم روی صندلیه کنار دیوار..احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه..سرم گیج میرفت..انگار سیگار بدجور گرفته بودم..مسته مست...سرمو تکیه دادم به دیوار بغلم..چشمم تار میدید..سرگیجه داشتم..تو ذهنم میشمردم..تا حواسم برگرده سرجاش..۱..۲..۳..۴.....
دیدمش...تو اون همه دود سیگارو رقص نورهای مختلف..تصمیمشو گرفته بود..دستشو گرفتو دوتایی رفتن...
فقط چشمهامو بستم...روحش رفته بود...................
وقتی نرگس مرد گلهای باغ ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن به آنها چند قطره آب وام دهد.جویبار آهی کشید و گفت:
"به درجه ای نرگس را دوست می داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک مبدل شود و دوباره آنها را بر مرگ نرگس بپاشم باز کم است."
گلها گفتند: راست می گویی چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی نرگس را دوست نداشت..."
جویبار پرسید: "مگر نرگس زیبا بود؟!"
گلها گفتند: تویی که نرگس غالبا" خم می شد و صورت زیبای خود را در آبهای شفاف تو تماشا می کرد باید بهتر از هرکس بدانی که زیبا بود."
جویبار گفت:
"من نرگس را برای این دوست می داشتم که وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد می توانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم."
"اسکار وایلد"
کاش اسمم مینا بود...