خیلی دلم تنگه امشب
مثل خیلی از شبهای دیگه که بغض راه نفسمو میبست
توی تختم خوابیدمو به خودم میپیچم.... بدجور بی خبری امون ازم گرفته... چقدر از این شبها داشتم و لام تا کام چیزی نگفتم.... همین روانیم کرد.... همین سکوت های لعنتی...
کجایی... دیگه حتی رمقی برای سر زدن به من نداری... نباید هم داشته باشی بهت حق میدم....
ولی من به خودم میپیچم میپیچم اونقدر که بغض خفم کنه... مغذمو از کار بندازه شاید خوابم برد... و تونستم توی خواب ببینمت....
دلم تنگه بدجوری...
کاش یه نشونی ازت بود.....