تو اصلاً به من فکر میکنی؟ اصلاً "میم" رو توی طول شبانه روز یادت میاد؟ اصلاً نه من اون "میم" نیستم دیگه.. "میم "خودت رو یاد میکنی؟ توی این سالها بار ها و بارها این سوال رو از خودم پرسیدم.. و توی دلم از تو...
نه من جایی توی زندگیت ندارم... همین منو میترسونه از آینده ی تنهاییم...
همه بهم میگن باید یه شانس دیگه به زندگیم بدم... الانم که برگشتم خونه ی پدری.. باز هم همه میگن باید یه شانس دیگه بدی.. حتی سپیده...!
اون شانسی رو که من به تو ندادم... چطور میتونم به یه کس دیگه بدم؟ چشم عسلی... کاش بودی.. کاش تو پشتم بودی...
کاش همه چیز زودتر تموم شه.. کاش دلم نسوزه برای پایان دادن به یه اشتباه..
باورم نمیشه این اتفاق ها داره برای من میافته...
کاش با زندگیه یکی دیگه بازی نمیکردم... کاش نمیرفتم این مسیر رو... کاش از تو فرار نمیکردم...
چشم عسلی.. خیلی نا آرومم... خیلی سردرگمم... خیلی کلافه ام
میترسم از هر چیزی که بخواد پیش بیاد...
از اینکخ بعد از بهم خوردن این زندگی.. باز هم تورو بدست نیارم...
از نگاه مردم.. از سرزنشاشون از مانع شدن رسیدن من به تو... از همه اینها میترسم....
کاش یجوری میشد نجات پیدا کنم از این منجلابِ سر در گمی...
چشم عسلی نمیتونم مستقیماً باهات حرف بزنم.. خودت خواستی...
ولی تو...
امشبم به خوابم بیا... خیلی حرف دارم باهات...
منتظرتم...
میشمرم تا خوابم ببره و تو بیای...
یک
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت.....
سلام.....