این همه سال از همین حرفا میترسیدم... از مرور اون چیزایی که برامون سوهان روحه.. ولی الان.. وقتی حرفایی که بهم زدی رو میخونم، افسوس میخورم.. کاش این حرفارو همون سال ها زده بودیم.. کاش همون موقع به جای فرار از تو خودم رو مینداختم تو دامن اون حرفایی که باید بهم میزدی... شاید جفتمون آروم میشدیم.... من ترسیدم چشم عسلی.. ترسیدم... و این ترس باعث شد از دستت بدم...
آره همه میگن نبخشیدت و رفت... رفت و یکی دیگه رو انتخاب کرد... آخرین چیزی که مهم بود، انتخاب من بود... من بدونه اینکه بدونم یا بخوام، موضوع رو قبول کردم... فکر میکردم هیچ وقت دیگه حتی به یادمون هم فکر نمیکنی... فکر میکردم برای همیشه از دستت دادم...
یه اصل اشتباه رو پذیرفتم... خیلی سختی کشیدم... مثل تو شاید نه.. ولی در حد خودم..
چه غم انگیز بود...
حقیقت هم همینه ...
اگر دلت خواست به وبلاگ من هم سر بزن
اشتباه خیلیامون همینه که از بیان احساسات و ناراحتی ها یا حتی شادیهای واقعیون فرار میکنیم :((
با همه سختیا باید ادامه داد و اشتباهاتو تکرار نکرد