اگه یه روز بری سفر ... بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم ... دوباره باز تنهامی شم
به شب می گم پیشم بمونه ... به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری ... چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی ... ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم ... تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خواموش بمونه ... میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم...
اگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه می خوای پیشم بمونی ... بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه ... نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره دردت جا به جا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
پ.ن:
.)داشتنه یک دخترخاله مهربون بر هر درد بی درمون دواست...!
.)دلم خیلی پر از یک نفر که همون دله پر هم یک دنیا براش تنگه...!
.)نظرم راجع به خیلی ها عوض شد...!
.)به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره دردت جا به جا شه ...بره توی تموم جونم ...!
.)به قول شاعر : فکر نکنی دوری اینجا نیستی..قلب من اونجاست تو تنها نیستی.. خودم میرم عکسام ولی تو قابه.. میشنوه حرفو ولی بی جوابه..رفتنه من شاید یه امتحانه.. واسه شناخت تو تو این زمونه.. غصه نخور زندگی رنگارنگه.. یه وقتایی دور شدنم قشنگه...!
وقتی که احساسات مریم بیشتر از عقلش کار میکنند...
اون وقت است که همه چی به قاف میرود....!
:|
آرامش غریب...صدای پیانو..صوند ترک فیلم امیلی...
من غرق درد ملودی آهنگ...چشمان بسته..همه چیز میرقصد حتا در دنیای تاریک پشت پلکهای من...
نور آفتاب،از لابلای شیارهای پرده،گردهای کوچکی که در هوا معلق و آزاد به بازی کودکانهٔ خود میپردازند...
موهای تیرهٔ باز من،چشمان وحشی و مشکی من...افکار پراکندهٔ ذهن من...دستان منتظر من روی کیبرد...و ناخنهای لاک زدهٔ بلند...
گرمیه نور آفتاب روی گردنم حس میشود..درست جایی زیر گوشم...حس پرواز..نگاهی به گردها..حس سبکی...یکی شدن با گردهای معلقو بازیگوش پیدا در نور...
چرخیدن چرخیدن چرخیدن...و دنیا میرقصد...سرم گیج میرود و میخوابم بر روی زمین اتاقم که تاریکست و نور آفتاب از بین شیارهای پنجره و از لابلای پرده به داخل درز پیدا میکند...میخوابم بر روی زمین اتاق تاریکم که جز من در آن..ذرههای بازیگوش هوا به دنبال هم میکنند...
میاندیشم..که چقدر خوشحال میشوم از دیدن شادی دیگران..چقدر غمگین میشوم از دیدن چهره ناراحت دوستانم....و چه ناخوداگاه بغضی میاید سراغم وقتی صدای گریهٔ آدمی به گوشم میرسد..و دلم میخواهد فریادی بکشم با اینکه صدایم سالهاست در گلویم حبس است...فریادی بکشم تا زمان حتا،بایستد... ذرههای گرد ثابت شوند... زمین بایستد... و من بچرخم بچرخم بچرخم..تا از همهٔ اینها جلو بیفتم..
برگردم و نگاهشان کنم که چگونه تلاش میکنند برای چیزی که نمیدانند..برای چیزی که میخواهند...برای رسیدن و غرق شدن در ملودی این آهنگ...مثل من...
میشنوم حرفهاشان را..میشنوم..گاهی مینویسم از بینشان..جملههایی که شاید و فقط شاید گاهی خودم درکشان کنم..." عشق،تنها مرضی که او نگرفته بود"
میبینم...راه میروم..ولی نمیبینم و ساکن میمانم...در فکر فرو میروم که حتا سبزی درختان جاده را نمیبینم... میشنوم ولی نمیشنوم،که شاید جوابی پیدا کنم تا بازگو کنم...
مهربانم ولی سنگ مینمایم...گریه میکنم ولی خنده مینماید... پیش میروم ولی پس مینماید...
گاهی گوش میسپارم به صدای سنگهایی که بر رویشان راه میرویم..گاهی راه میروم فقط بر روی برگهای خشک و زرد پائیزی...گاهی غلت میزنم بر روی برفهایی که جاده را میپوشانند..و گاهی... مینشینم و دستانم را فرو میکنم در شنهای ریز و خشک ساحل.. و چه حس زیباییست وقتی با تمام وجودت حسشان میکنی...:)
گاهی فکر میکنم که شاید من فقط یک ملودی باشم...گاهی هم فکر میکنم که شاید هم فرکانس باشم با ساز ها..نوازش میکنند روحم را...و مست میشوم از صدایشان..و شاید ساعتها خیره بمانم به ساعت دیواری قدیمیه اتاق...و یا به دیوار سبز..یا به نقاشیه کوچکی که در تابلو است.. مردی بی چهره،روی نیمکتی چوبی،کلاه برسر،در چمنزاری با یک خورشید کوچک در پس زمینه...و من ادامهاش میدهم و جان میگیرند و خودرا میبینم در آن،که از گوشهای مینگرم به او و موسیقی همچنان ادامه دارد..باد میپیچد در نیها و گندمهایی که حالا جان گرفتند..و در بارانیه بلندو قهوه ای مرد و در دامن و موهای تیرهٔ من...گاهی دلم برای عروسکها تنگ میشود..و گاهی آنقدر بیزارم از خاطرات کودکی.. گاهی دلم تنگ میشود برای به آغوش کشیدن کسی که دوستش میدارم..و گاهی میترسم از اینکه او خسته شود از داشتن من........
فرار میکنم..میدوم..ولی نزدیک میشوم...بیدار میمانم تا نبینم..میخوابم تا شاید بتوانم ببینم...نزدیک میشوم تا با دستهایم لمس کنم..ولی دستم را که دراز میکنم به اعماق چاهی مینماید که من در آن فرو رفته و جایی برای گرفتن ندارم...
و یادم میاید حرفهایی را که میگفتند : " من شکست را دوست دارم،شکست تقدیر بشر است،شکست بهمان یاد میدهد که زندگی چیزی جز یک چرکنویس نیست،یک تمرینه طولانیه تئاتر،که هیچ وقت بازی نخواهد شد..." و یا " بدون وجود تو،عواطف و احساسات امروزم شوری بجا مانده از دیروز خواهند بود"
و ادامه میدهم به زندگی که نمیدانم آخرش چه خواهد شد....:)