گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

گوشه ای از کاغذهای پاره

کاغذ پاره های من

پست چهل و چهارم - شرح حال این روز های من

همه چی آرومه  تو به من دل بستی 

این چقدر خوبه که تو کنارم هستی 

 

همه چی  آورمه غصه ها خوابیدن  

شک نداری دیگه تو به احساس من 

 

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم 

پیشم هستی حالا به خودم می بالم 

 

 تو به من دل بستی از چشات معلومه  

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه 

 

 

تشنه ی چشماتم منو سیرابم کن  

منو با لالائی دوباره خوابم کن 

   

بگو این آرامش تا ابد پابرجاست 

حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست 

  

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم 

پیشم هستی حالا به خودم می بالم 

 

 تو به من دل بستی از چشات معلومه  

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه 

  

پست چهل و چندم!!! پست چهل و چندم که رفته بود جزو چرک نویس ها

 باورم نمی‌شه مرگ به همین راحتی‌ میادو تو رو با خودش میبره او‌ دیگه تموم میشی‌..انگار اصلا از اول نبودی..و شاید و اونم فقط شاید یه خاطره ازت بمونه توی ذهن کسایی‌ که یا طلبکارن یا تو بودی یه قسمتی‌ از زندگیشون...

ولی‌ تو الان آرام و با درد داری جون میدی و شاید تا ۳ ثانیه دیگه مثل یه تیکه گوشت افتاده باشی‌ اون وسط..که یسری لاشخور منتظرن تا جون بدیو بیان کیف او‌ پول او‌ ساعتتو بردارن او‌ فرار کنن..و تو دیگه تموم شدی..دیگه تموم شدی...دیگه تموم شدی...

باورم نمی‌شه به همین راحتی‌ باشه..داری توی تجریش راه میری..نمیدونم اون موقع چه حسی داشتی  ولی‌ یدفه قلبت میگیره و می‌افتی زمین..و هیچ کس نمیاد جلو که حتا ببینه تو چت شده..و تو آرام سرت رو روی زمین میذاری و شاید برای آخرین بر زندگیتو مرور میکنی‌ و شاید یکم دلت بسوز که کاش یبار دیگه میتونستم بشینم پشت ماشینم یا یبار دیگه میتونستم او‌ رو ببینم.....بد آروم سرتو میذاری زمین روی اون پیادهرو‌ای که شاید یه روزی زنی‌ دقیقا همونجا درد زایمان بیاد سراغش..و شاید یه آدم مهمی‌ از اونجا راد شده باشه..داری تموم میشی‌

هیچ کس جرات نمی‌کنه بیاد طرف لاشهٔ تو..شاید چون از مرگ میترسن..میترسن واگیر داشته باشه و‌ تو دستشونو بگیری و این آدم‌های پوچ خالیه زندگی‌ دوست بی‌ فایده هم تمام شوند... 


هیچ وقت از مرگ نترسیدم..ولی‌ فکر اینکه دیگه تمام میشوم یکم برایم دردناکه..اینکه وقتی‌ مردی تمام میشوی..و نیستی‌ که ببینی‌ اون که شاید تو رویاهات هم آغوشش بودی یا اون که شاید قسمتی‌ از تو بود چه خواهد کرد...شاید بماند نگاه کند به لاشه‌ات و آهی بکشد و برود..شاید سراغ جایگزینی برای جای خالیه جسمت.. 


و دیگر حتا نمیفهمی چه اتفاقی‌ خواهد افتاد برای کسایی‌ که ایستادند و دارن به گوشت بی‌ مصرف بدن تو نگاه می‌کنن...

 

 

 

 

 

 

پ.ن: 

این نوشته فدیمیه ولی چون تمومش نکرده بودم نذاشته بودمش اینجا...حالا هم چون دیدم معلوم نیست دوباره اون حس بیاد سراغم آپش کردم که حروم نشه!

پست چهل و نهم

آن زمان که

واژه هایم...حرف هایم...ترانه های عاشقانه ام

بی محتوا تعبیر شوند...

رو به پایان نزول خواهم کرد...

عروسکم

آن شب

شعری عاشقانه

در گوشم زمزمه کرد:

وقتی واژگانت

در این دیار

مفهومی نیابد...

نگران و آشفته نباش!

دخترک زنده است

و تا ابد خواهد بود...

بنویس!

بنویس تا شاید روزی رسد

که ترانه هایت

جلا دهند این آدم ها را !

                                    ............





نوشته شده در  جمعه 1386/01/24ساعت 20:40  توسط مریم