کاش میتونستم باهات حرف بزنم...
پ.ن:
بعضی وقتا دلم میخواد بهت بگم باشه..همون که تو گفتی.. بیا بشیم مثل قبل تولد نیما... کاش میشد... حداقل اینجوری میتونستم حالت رو بپرسم وقتی خوابت رو میدیدم...
مثل دوتا دوست....
انگار مغزم قفل شده باشه، کلی حرف و احساس و شعر هست که میتونم بنویسم،ولی خب دستم نمینویسن..
خاطرهٔ یه چهارشنبه..یه پنجشنبه...و یک شب رویای... و حس ناب باتو بودن..که البته با کلمات نمیشه بیانش کرد...
دلم میخواد بدوم..یه مسیر طولانی..یه مسیری که پایانش معلوم نباشه..با بوی تازهٔ درختا و نمه بارون...
کاش بودی و الان لاک هایه قرمزمو میدیدی...همین لاک قرمزیم که روناخنام دارم الان کمکم میکنه که بنویسم...
نمیدونم چرا..چرا ته دلم نگرانم...کاش تو زودتر بیای تا دوباره آروم بشم..
اون سیب رو نگاه داشتمش..دیدیش دیروز..میخوام هستشو بکارم..شاید مسخره باشه..ولی میخوام بکارمش تا شاید یه درخت بشه..بشه یادگاره یه خاطرهٔ قشنگ از اون روز..بینه اونهمه برگ..روی یه تنهٔ درخت..با یه نقطهٔ عطف...و یه حس ناب...:) هیچوقت یادم نمیره..که آروم زیر لب گفتی "حکایت ما جاودانه شود"
دیشب وقتی گفتی من این آهنگو خیلی دوست دارم،آروم توی دلم گفتم آره..منم چند شب خاص با این آهنگ خوابیدم...و چه رویای پاکی..
و خیلی شبها هنوز با خودم میخونم:
"ای ساربان
ای کاروان
لیلای من کجا می بری
بـا بـردن،لیلای مـن،جان و دل مـرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
در بستـن،پیمـان مـا،تنهــا گـواه مــا شــد،خـــدا
تا جهان،بر پا بُـوَد،این عشق ما مانـد به جا
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
تمامی دینم ز دنیای فانـی،شراره ی عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری،خوشا قطره اشکی،ز سوز عشقی،خوشا زندگانی
همیشه خدایا،محبت دلها،بـه دلهـا بماند،بسان دل ما
که لیلی و مجنون،فسانه شود
حکایت ما،جاودانه شود
تــو اکنــون ز عشقـم گـریزانی
غمــم را ز چشمــم نمــی خـوانی
از این غم،چه حالم،نمی دانی
پس از تو نمـونم بـرای خـدا،تـو مـرگ دلـم را ببیـن و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم،گل هستی ام را به چین و برو
که هستم من آن تک درختی،که در پای طوفان نشسته
همـه شـاخـه هـای وجـودش،ز خشـم طبیـعـت شکسته
ای ساربان
ای کاروان
لیلای من کجا می بری
بـا بـردن لیلای مـن،جان و دل مـرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری...."
و آروم خواب می روم........
نمیدونم چی میشه..به کجا میرسیم..و نمیخوام از الان بدونم... دقیقا حرف خودت.. دلم میخواد فقط بذارم پیش بره همینجوری..مثل همون که گفتی حتا اگه احساس کردی داری میمیری هم فقط باید ولش کنی..تا هیچی بدتر نشه..
چند سال گذشت از اولین باری که دیدمت..چه روزهایی بود..و چه آشنا بودی تو از اول برای من..با من...
همیشه دوست داشتم ساز زدن یاد بگیرم. ولی هیچ کدوم از سازهای که یاد گرفتمو تکمیل نکردم...نصفه ولشون کردم...
دلم میخواست ویولن بلد بودم خوب..بعد صبح که بیدار میشدم،میایستادم جلوی تخت..دقیقا جلوی تراس اتاقت،درو باز میکردم..باد میخورد به پرده..و من برات ساز میزدم..." مرا ببوس...مرا ببوس..." و تو از خواب بیدار میشدی و با اون نگاه مخصوص خودت..با اون چشمهای روشنت..که من دیوونشونم،نگاهم میکردی..و با یه لبخند..مثل همیشه...منو مست خودت میکردی...:) می خزیدم رو تخت،بین دستات..بغلت میکردمو آروم توی گوشت میگفتم "....ن فقط تو:)" و تو خودت رو به آغوش من میسپردی...
دلم برات تنگ میشه زود..دلم میخواد همیشه باشی..وقتی که باهمیم همه چی آرومه..
موندم تو این که من..مریم مغرور..مریمی که همیشه سگه..کسی جرات نمیکنه سمتش بیاد..چطور اینجوری عاشق تو شده..:) البته جوابشم حاضرو آماده دارم برای خودم.. "دوست داشتنی" تو...:) مطمئنم..چون با عقلم دوست دارم..نه از روی دل و احساسم فقط..:)
من هم رفتنی شدم...
یادم میاید آن روز آخر را که روی نیمکت پارکی که همیشه میرفتیم نشسته بودیم...و من میگفتم هرگز...هرگز نمیروم...و تو غافل از هرگزهای من که دلیلشان جز تو نبود اصرار به رفتن داشتی...
غریبم...غریب..و دلم تنگ میشود برای جای جای خاطراتمان...دلم تنگ میشود برای آن نیمکتها..آن تاب و سرسره که تک تکشان پر از لحظههای نابی بود که دیگر هیچوقت بر نخواهند گشت...دلم میسوزد از اینکه دیگر به دماوند نخواهم رفت...دیگر روی زمین میان برگها هم آغوش تو غلت نمیزنم در برگ ها...و بروم بالا...بالا..بالا جایی که پرندگان به من حسادت کنند... و من دیوانه وار به دور تو بگردم و در آغوش بکشانمت...
قدم به قدم این زندگی بوی تورا میدهد...نفس به نفس عمرم به یاد تو سپری میشود...
میروم..میروم شاید نبینم نبودنت را..شاید نبینم شکستن هارا... شاید نبینم پا فشاری هارا...
نخواستی..و نگذاشتی..انگیزه ماندن و برگشتنم را...
و من دیوانه وار در خیابانهای پاریس راه میروم...و سالها میگذرد و من به امید دیدارت خاطرات را مرور میکنم..تمام لحظها و نیمکتها..تمام ترسیدن ها..تمام خندیدن ها...تمام شب تا صبح بیدار ماندن ها..تمام باران ها..تک تک سیگار ها...وای... باید تنها راه بروم در شبهای بارانی پاریس... و به خاطره همان بیندیشم... و دیوانه تر شوم از رفتن تمام اینها...
میروم...میروم...شاید نبینم نبودنت را...شاید نبینم فاصلهها را... ولی
ولی مگر میشود احساس نکنم جای خالی چیزی را در قفسهٔ سینهام..گودالی به بزرگیه یک عشق..عشقی به بزرگیه تمام روحم...مگر میشود احساس نکنم جای خالی دستهایت را دورم..مگر میشود احساس نکنم جای خالی لبانت به لبانم را...مگر میشود احساس نکنم جای خالی عشقت را...
و این آهنگ بر سرم میکوبد..میکوبد..میکوبد....
پ.ن: مدتی بعد از این پست برگشتم.. ولی لام تا کام حرفی از دلم بیرون نجست... تا همین الان... و تا همیشه..