چرا ساله نورو تبریک میگیم بهم؟ یکی اینو واسه من توضیح بده لطفا!! خیلی خوشحال میشیم که سنمون ۱ سال بیشتر میشه؟ بدون اینکه کاری کرده باشیم مثلا توی همین ۲۱ ساله زندگی!؟ البته گفته باشم من هنوزم دلم میخواد ۱۷ ساله باشم! حالا نمیتونم به صراحت بگم ۱۷ سالمه ولی خیلی راحت میگم که ۱۹-۲۰ سالمه! هرکیم مشکلی داره به من ربطی نداره!
آخه چرا تبریک میگیم ساله نو رو وقتی از دیروز تا امروز هیچ چیز تغییر نکرده! یا اگه هم تغییر کرده این ا بد وی بوده نه این ا گوود وی!
هیچ وقت دوست نداشتم تبریک ساله نو رو! یا تبریک تولد رو... چون یادآوری میشد که زمان مثل برقو بد داره میگذره و همینجوری داره دیرتر میشه واسه بزرگ شدن و من همچنان دلم میخواد توی دنیای کودکی خودم ( نه دنیای کودکی تو یا بقیه!) بمونم..
دلم نمیخواد زمان بگذره و یهو ببینم پیر شدم..مثل این فامیلایی که الان مجبوریم بریم توی عید ببینیمشون! چون بزرگ خونواده ان و هرکدومشون برای خودشون یک قرو فری دارن و من اصلا نمیخوام که تحملشون کنم! :|
دوست ندارم خودمو گول بزنم که امروز با روز ۲۹ام اسفند که نصفش ۲۹ام بود نصفش ۱ام خیلی فرق میکنه و الان من میتونم کلی شاد باشمو وای وای دیگه هیچ کدوم از مشکلاتم اذیتم نمیکننو اصلا رفتن یا بهتره بگم هیچ کدومشون ناومدن اینور سالو همون توی نصف روز ۲۹ام پشت سال تحویل گیر کردن!
دوست دارم هنوز وقتی نامجو گوش میکنم همون حسه پارسالو داشته باشم! دلم نمیخواد تعطیلات باشه.. که همه برن خوش بگذرونن! من مجبور باشم عین این ۱۴ روزرو بکپم توی خونه هیچ گوریم نرم :| چرا؟ چون هیچ کس نیست که باهاش برم بیرون! و مامانو بابای عزیز منم خونه موندنو به تنهایی مسافرت رفتن ترجیح بدن و نذارن حتا من برم با دوستام یا حتا خاله گیتایی که من از وقتی چشمامو باز کردم توی این دنیای ۳۶۵ ۳۵۶ روز حکم مادر دوممو داشته و چقدر عاشقشمو پایه ترین آدمه برام توی هر شرایطی.
گفتم دوستام..! خودمم موندم، "دوست" !!! کدوم دوست!؟ اونی که سالی یکبار توی عید دیدنیا شاید اونم! ببینیش؟! یا اونی که واست همه کار میکنه و تو عاشقشی..بد یهو عوض میشه میذاره میره یهو انگار هیچی به هیچی میشه! بعد دیگه به جایی میرسه که تو حتا سخته برات صداش کنی دوست! نه اصلا فکر کنم خدا برای اینکه ماها حوصلمون سر نر کلمهٔ "دوست" و "دوست داشتن"او خلق کرده..! هرچند من که دیگه حتا با وجود اینا هم حوصلم سر میره...
اصلا من از خودمم حوصلم سر میره..از اینکه فقط بشینم واسه خودم هدف پیدا کنم،بعد پای عملش که میاد ۱۰۰۰۰۰۰جا لنگ باشم برای بهش رسیدن
کی گفته دختر تا نرفته خونه بخت!!!! باید بچسبه به مامان باباش؟ ها؟ یعنی چی؟ برای یک دختر ۲۰ ساله (حالا فرقی نمیکنه ۲۱ یا ۲۲! من ترجیح میدم بگم ۲۰ سالمه) نباید استقلال باشه؟ من دوست دارم توی خونه خودم باشمو فقط واسهٔ خودم.. دلم میخواد تا بیشتره این دیر نشده واسهٔ خودم زندگی کنم..
دلم میخواد مثل عمو مهرداد برم همه جای دنیارو ببینم! دلم میخواد از زندگیم لذت ببرم! دلم نمیخواد ۱۸-۱۹ ساعت طول روزو توی اینترنت و پای لپ تاپم بگذرونم..!
دلم نمیخواد انقدر غریبه باشی که من حتا ندونم کجای! یهو بفهمم کلاردشتی.. هه!!! حالا بخودت نگیریا! از آنجایی که من هر حرفی به تو میزنم فکر میکنی حالا من چسبیدم به تو و نمیخوام ولت کنم! نه اصلا اینجوری نیست:| همون حرفایی که روز تولدت میزدی.. دلم میخواد مثل قبل، من و تو و بهنام و روناک و چه(ارنستو) باهم باشیم همیشه! همهٔ برنامه ها..با لذت باهم باشیم..نه فقط برای حفظ ظاهر دوستی..نه فقط برای رفع مسئولیت!
من دلم میخواد جوری زندگی کنم که وقتی یه ۳۶۵ روزو به پایان میرسونم، منتظر تبریکا باشم! یعنی دوست دارم این ۳۶۵ روز واقعا بگذره..نه فقط ساعتش! دلم میخواد پر بگذره.. انقدر پر که وقتی اون ساعتهای آخر سال میشه،بشینم و روی جدول برنامه هام یکی یکی تیک بزنم و یه نفس عمیق بکشم و سال تحویل بشه و من خیالم راحته راحت باشه که هورا! کارمو همه رو انجام دادم،کاملو خوب
نمیدونم..به هر حال! اصلا ۱۴ روز تعطیلات خوبی در پی نخواهم داشت!
دلم میخواد دیگه برام مهم نباشه هیچی
و حداقل کاری که میتونم انجام بدم واسه اینکه شاید این ۱۴ روز الافی به چرتی نگذره این باشه که خودمو عادت بدم به بیخیال همه بودن و خودمو چسبیدن!
خیلی خستم با اینکه اول ساله! ( هرچند من به این اول سال اعتقادی ندارم!) مامان اینا توی آذر ماه رفتن ترکیه و من خونه بودم.. فاطمه و محمد رفتن مشهد.. و من خونه بودم. تو رفتی کیش!..و من خونه بودم،شد بین ۲ترم،همه رفتن به سوی شمال برای تفریحات،و من خونه بودم! گذشت تا شد عروسی مریم،دختر عمم! بازهم بخاطر آلرژی که دارم موندم خونه و همه رفتن اهواز ( البته رفتم با اورژانس فرستادنم تهران!!!) و حالا هم این تعطیلات عید ساله نو،۱۴ روز تمام خونه ام.. بدون اینکه هیچ جایی برم..باید بشینم ور دل مامانو بابام! اونم با هزارتا جرو بحثو چیز نکبت دیگه :(
دلم یه تعطیلات درست حسابی میخواد..یه استراحته مطلق..یه شمال توپ..یه کنار دریایی رویایی...شایدم یه کیش رفتن او خرید کردن مشتی..بعدم شب تا صبح دوچرخه سواری ( بدون گیر دادن قرزدن خانواده:|) و یه حمام آفتاب + جت اسکی که من عاشقشم...
ولی کو؟ زهی خیال باطل..این ۳۶۵ روز در پیش که الان ۲ روزش گذشته و شده حدودا ۳۶۳ روز دوباره رو سر من خراب میشه و آخرشم زبونشو میکشه روبه منو میگه هه هه ههههه دیدی سوختییی؟
اونوقت من باید برو بندیلمو جم کنم و برم...
کجا...؟ جائی دور از روزگار..جایی توی دل کوه..جایی به دور از آدم ها...جایی بدور از کلمههایی مثل "دوست"..
من باید برم..باید برم..
سلام.وبلاگت خیلی واقعا زیباست...!:)
خیلی خوشحالم که با وبت آشنا شدم.چون نوشته هات یکم شاید شبیه نوشته های من باشه......!
در هر حال خوشحال میشم بیای پیشم.
مرسی
سلام دوباره.مرسی عزیزم که اهمیت دادی و اومدی...:)
از آشنایی باهات خوشحام!:):):)
از تجربیات؟ من اونارو از زندگیم حذف کردم اما سعی میکنم که حواسم رو جمع کنم خب اونموقع خیلی بچه بودم.
راستی اسمم هم نگین هست.درست گفتی
بازم بیا