حالا دیگر به تاوان روزهای نفرین شده
تن به واژه غریب
زنذگی میدهیم
و شب
زیر سقف آهنی و تارک قفس
به نوید معجزه ای نفس می کشیم...
و تنهایی خود را وقف اشکهای بی حاصل می کنیم
چه کسی میفهمد...؟
اینجا مدت های مدیدیست
کلامی آشنا به گوش نمی رسد
عروسک
گریه از آن ما نبود...
ما بیهوده اسیر نفرین زمان شده ایم......
سلام وبلاگ خوبی داری خوشحال میشم یه سر بزنی
ای بابا!!! بی خیال خوب...!
این نیز بگذرد
شاید که دوباره بتونیم بایستیم
شکستش بدیم
شاید...ولی اگه دیر نشده باشه...چون من همیشه دیر رسیدم بهش...