دخترک در باغمان
زیر درخت سیب سبز
اشک می ریخت و ترانه می خواند...
گویی می دانست
تو رفته ای....
.............
من
نگران
در انتظار ثانیه هایی
که هرگز نرسیدند...
اشک های دخترک را می شمردم
یک.....دو......
ناگهان
باد نجوا کنان
ندایی به گوشم رساند:
و تو رفته ای
شکستم....
اینبار واقعا رفته ای...
قاصدک را به دنبالت می فرستم
به دست باد....
.....................
و اکنون سال هاست
دخترک کوچک
معصومانه و منزوی
به زیر درخت سیب
با چشمانی پر از اشک
با ترانه های پر بغضش
با دست هایی پر ز قاصدک
انتظار وصالت را می کشد....